داستان تلافی ظلم

روزی مردم آزاری که صاحب مقامی در سپاه پادشاه بود با سنگ به سر درویش بی گناهی می‌زند. بیچاره درویش به خاطر جایگاهی که آن مردم‌آزار داشت کاری از دستش ساخته نبود.

داستان پادشاه ظالم و بهترین عبادت

روزی پادشاهی بی انصاف از فردی پرهیزگار و خداترس پرسید: در میان عبادت ها کدام عبادت بهتر و پسندیده تر است. پرهیزگار گفت: بهترین عبادت برای تو خوابیدن در نیمه روز است تا مردم برای مدت کوتاهی هم که شده از آزار و ظلم تو راحت باشند. ظالمی را دیدم که نیمه های روز خوابیده… ادامه خواندن داستان پادشاه ظالم و بهترین عبادت

داستان دعای درویش در حق حاکم

در زمان حکومت حجاج بن یوسف ثقفی، به او خبر دادند درویشی در بغداد زندگی می‌کند که دعاهایش برآورده می‌شوند. حجاج دستور داد او را به حضورش آوردند و از او خواست دعای خیری در حقش کند. درویش دست به دعا بلند کرد و گفت: خدایا جان او را بگیر. حجاج با ناراحتی پرسید: این… ادامه خواندن داستان دعای درویش در حق حاکم

قصه کودکانه سارا و احترام به بزرگترها

روزی سارا همراه مادربزرگش به بازار محله رفته بود تا برای خرید به او کمک کند. سارا وقتی از کنار یک مغازه رد می‌شد عروسک قشنگی دید و به مادربزرگش گفت: مامان بزرگ من اون عروسک رو می‌خوام. میشه برام بخرید؟ مادربزرگ سارا با لبخندی گفت: سارا جان، الآن پول کافی برای خرید عروسک ندارم.… ادامه خواندن قصه کودکانه سارا و احترام به بزرگترها

داستان انوشیروان و سلمانی

روزی خسرو انوشیروان برای کوتاه کردن موهایش، دستور می‌دهد سلمانی را به حضورش بیاورند. سلمانی همین که دست روی سر پادشاه می‌گذارد هوا برش می‌دارد و با اعتماد به نفس فراوان می‌گوید: ای پادشاه، دخترت را به همسری من درآور تا خیالت را از قیصر روم راحت کنم و او را از میان بردارم. انوشیروان… ادامه خواندن داستان انوشیروان و سلمانی

داستان نکوهش بیجا – از دیوان پروین اعتصامی

روزی سیری، به پیازی با زبان طعنه و سرزنش می‌گوید: توی بیچاره چقدر بد بو هستی! پیاز در پاسخ به سیر می‌گوید: تو از عیب خودت بی‌خبر هستی وگرنه به دنبال عیب دیگران نبودی. پیاز ادامه می‌دهد: صحبت کردن در مورد ظاهر زشت دیگران باعث نمی‌شود خودت زیبا شوی. تو فکر می‌کنی خودت شاخه گلی… ادامه خواندن داستان نکوهش بیجا – از دیوان پروین اعتصامی

داستان عابد کم صبر و سگ گرسنه

روزی روزگاری عابدی در کوهی دور از مردم به تنهایی زندگی می‌کرد و روزهای خود را به روزه و عبادت خداوند مشغول بود. شب‌ها هم قرص نانی به دستش می‌رسید که نصف آن را برای شام می‌خورد و نصف دیگر را برای سحر نگه می‌داشت. به این ترتیب با قناعت زندگی خود را می‌گذراند و… ادامه خواندن داستان عابد کم صبر و سگ گرسنه

داستان ترس هرمز – از گلستان سعدی

از هرمز، پادشاه ساسانی پرسیدند: از وزیران پدرت چه خطا و اشتباهی دیدی که دستور دادی آن‌ها را زندانی کنند؟ هرمز جواب داد: هیچ خطایی ندیدم. اما دیدم در دلشان از من بسیار می‌ترسند و به وفاداری من اعتماد کامل ندارند. ترسیدم به خاطر اینکه می‌ترسند به آن‌ها آسیبی برسانم خودشان پیش دستی کنند و… ادامه خواندن داستان ترس هرمز – از گلستان سعدی

داستان رضایت حسود – از گلستان سعدی

فرزند فرمانده لشکری را در سرای اغلمش (نام یکی از پادشاهان ایرانی) دیدم که فهم و عقل و هوشیاری فراوانی داشت و از همان دوران کودکی آثار بزرگی در پیشانی او آشکار بود. او به خاطر زیبایی ظاهری و باطنی که داشت مورد توجه پادشاه قرار می‌گیرد. چنان که توانایی و قدرت به فضایل است نه… ادامه خواندن داستان رضایت حسود – از گلستان سعدی

داستان چهره دیگر نامهربانی

شب بدی رو گذرونده بودم. صبح هم با یه کابوس وحشتناک از خواب پریده بودم. بهتر از این نمی‌شد. حتی نور خورشید که از پنجره با شدت عجیبی روی صورتم می‌تابید تصمیم گرفته بود برای امروزم سنگ تموم بگذاره. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بعد از یه شب مزخرف، یه… ادامه خواندن داستان چهره دیگر نامهربانی