قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت

روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ، حیوانات مختلف با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کردند. بین آن‌ها مرغی به نام رُزی بود که تخم های متفاوتی می‌گذاشت. تخم‌های رزی به جای سفید، زرد رنگ بودند! رزی هر وقت از خواب بیدار می‌شد به این امید که تخم معمولی گذاشته باشد اطرافش را زیر و… ادامه خواندن قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت

قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز

روزی روزگاری در یک مزرعه سرسبز، سبزیجات مختلفی در صلح و شادی زندگی می‌کردند. فرمانروای این مزرعه، هویج مهربان، پر تلاش و بخشنده ای به نام شاه هویج بود. شاه هویج هر روز صبح زود از خواب بلند می‌شد و به سبزیجات مزرعه سر می‌زد. او دلش می‌خواست مطمئن شود همه سبزیجات، قوی و سالم… ادامه خواندن قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز

قصه کمک خرس کوچولو

روزی روزگاری خرس کوچکی به نام بنی با خانواده اش در یک جنگل سرسبز زندگی می‌کردند. بنی همیشه دلش می‌خواست به دیگران کمک کند و خرس مفیدی باشد. یک روز، بنی دوستش خرگوش را در جنگل دید که تلاش می‌کرد سبد سنگینی پر از هویج را به خانه‌اش ببرد. بنی می‌خواست به دوستش کمک کند… ادامه خواندن قصه کمک خرس کوچولو

قصه شیر خودخواه

روزی روزگاری در جنگلی انبوه، دو شیر با شکوه به نام‌های سیمبا و موفاسا زندگی می‌کردند که با یکدیگر برادر بودند. هر دوی آنها قوی و قدرتمند بودند و همین موضوع آن‌ها را به شجاع‌ترین حیوانات جنگل تبدیل می‌کرد. اما سیمبا که بزرگتر از موفاسا بود شیر خودخواهی بود و خودش را بهتر از برادرش… ادامه خواندن قصه شیر خودخواه