نورا بلند شو دیگه. بالاخره با صدا و تکان های تاد چشم هایش را باز کرد: چیه؟ بگذار بخوابم تاد. تاد: گشنمه. در باز نمیشه. نورا که نیمه خواب بود تازه یادش افتاد دیشب در را قفل کرده است. خوشبختانه هیچ خبری از غریبهها نشده بود. تمام شب تا نزدیکیهای سپیده دم خواب به چشم… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا
دسته: رمان
نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها
برای شام همه خانواده دور هم جمع شده بودند: عمه شارلوت، 45 ساله با همسر و پسر جوانش. خاله آملیا، خاله کوچک نورا و تاد که 38 ساله بود همراه با همسرش، پسرش که همسن نورا بود و دختر کوچکش که چهار ساله بود. خاله ایزابلا، خاله بزرگ بچه ها حدودا 50 ساله بود، هرگز… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها
نورا و اتاق نیمه شب – بخش دوم – خانه جدید
بهترین راه این بود که نورا و تاد با مادربزرگ و پدربزرگ پدریشان در ویندسور زندگی کنند. این انتخاب خود بچه ها هم بود. هرچند نورا دلش نمیخواست از همسایه ها، دوستان و همکلاسی های قدیمیش دور شود اما هم نورا و هم تاد نیاز به کسی داشتند که از آنها مراقبت کند. این تصمیم… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش دوم – خانه جدید
نورا و اتاق نیمه شب – بخش اول – حادثه ناگوار
قطار ریچموند – ویندسور با سرعت تمام حرکت میکرد. بدون اینکه برای تماشای مناظر اطرافش مکثی کند. گویا عجله داشت زودتر مسافرانش را زمین بگذارد و نفس راحتی بکشد. دختربچهای که داخل کوپه سوم کنار برادر کوچکترش نشسته بود با نگاهی نگران از پنجره قطار به بیرون خیره شده بود. مسیر برایش آشنا بود. از… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش اول – حادثه ناگوار