قطار ریچموند – ویندسور با سرعت تمام حرکت میکرد. بدون اینکه برای تماشای مناظر اطرافش مکثی کند. گویا عجله داشت زودتر مسافرانش را زمین بگذارد و نفس راحتی بکشد.
دختربچهای که داخل کوپه سوم کنار برادر کوچکترش نشسته بود با نگاهی نگران از پنجره قطار به بیرون خیره شده بود. مسیر برایش آشنا بود. از وقتی یادش میآمد لااقل سالی چهار بار برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان از این مسیر عبور میکردند. برای نورای یازده ساله پیمودن این مسیر همراه با پدر و مادر و برادرش و تماشای مناظر سرسبز اطراف همیشه لذتبخش بود. اما حالا وضعیت فرق داشت.
تاد برادر چهار و نیم ساله نورا با آرامش عجیبی خوابیده بود. گویا تمام اتفاقات ناگواری که چند روز گذشته برایشان رخ داده بود را فراموش کرده بود. اما نورا آنقدر بزرگ شده بود که نتواند به این سادگیها یکی از تلخترین حادثههای زندگیاش را فراموش کند.
صبح روز یکشنبه گذشته نورا و تاد با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار میشوند. تاد در حالیکه چشمهایش را میمالید با صدایی خواب آلود از نورا پرسید: مامان بابا اومدن؟ نورا که روی تخت نیمخیز شده بود بدون اینکه جوابی به تاد بدهد با صدایی گرفته مادرش را صدا زد.
آقا و خانم دیویس، پدر و مادر نورا و تاد، همکار بودند و در ماه یکی دو مرتبه برای مأموریتهای کاری چند روزه به شهرهای اطراف میرفتند. نورا و تاد هم معمولا در این مدت در خانه تنها میماندند.
با شنیدن زنگ دوم، نورا به زحمت از روی تخت بلند میشود و از اتاق بیرون میرود. نگاهی به اطراف میاندازد. خبری از پدر و مادرش نبود. با صدای بلند طوری که تاد بشنود میگوید: نه تاد. دوباره زنگ در شنیده میشود. نورا در حالیکه به سمت در حرکت میکند با همان صدای بلند میگوید: شاید کلید خونه رو جا گذاشتن. در را باز میکند. اما به جای پدر و مادرش با خانم بَتِل روبرو میشود.
خانم بتل زن حدودا 40 ساله و چاقی بود که در همسایگی خانواده دیویس زندگی میکرد و علاقه زیادی به نورا و تاد کوچولو داشت. اما هیچ وقت ساعت هفت صبح آن هم در یک روز تعطیل به خانه آنها نیامده بود. یک زن و مرد غریبه هم در یونیفرم پلیس با کمی فاصله به نورا نگاه میکردند.
خانم بتل با دیدن نورا چهرهاش در هم رفت اما خودش را کنترل کرد و سعی کرد مثل همیشه لبخند بزند. نورا با تعجب سلام کرد و گفت: پدر و مادرم هنوز برنگشتن خانم بتل. خانم بتل گفت: میدونم عزیزم. میشه بیام داخل؟ نورا در حالیکه از جلوی در کنار میرفت جواب داد: بله دیگه حتما میرسن. خانم بتل رو به دو مأمور پلیس که با تردید نگاهش میکردند گفت: ممنون میشم چند لحظه به من وقت بدین. و بعد بدون اینکه پاسخی از طرف مأمورها بشنود وارد خانه میشود و در را پشت سرش میبندد.
نورا که از حضور بیوقت خانم بتل و رفتارش با دو مأمور پلیس تعجب کرده بود پرسید: اون پلیس ها با شما کار داشتن؟ خانم بتل لبخندی زد و گفت: چیز مهمی نیست عزیزم. بعد کمی مکث کرد و با دودلی پرسید: ببینم نورا چیزی برای خوردن دارید؟ راستش قبل از اینکه بیام اینجا نرسیدم چیزی بخورم. خانم بتل که چهره متعجب نورا توجهش را جلب کرد فوری اضافه کرد: خودت که میدونی عزیزم. و خودش را روی مبل راحتی رها کرد.
خانم بتل همیشه در نبود آقا و خانم دیویس به بچهها سر میزد و اگر ماندنش در هرجایی بیشتر از یک ربع طول میکشید حتما گرسنه میشد. اما نورا هنوز نمیدانست چه چیزی باعث شده این بار خانم بتل بدون خوردن صبحانه آن وقت صبح به خانه آنها بیاید. با این حال بلافاصله گفت: بله البته. و به سمت آشپزخانه رفت. خانم بتل نفس راحتی کشید. نمیدانست چرا داوطلبانه قدم پیش گذاشته بود.
نورا با تکه کیکی که دو روز پیش مادرش پخته بود از آشپزخانه برمیگردد و آن را جلوی خانم بتل میگذارد. خودش هم روی مبل کناری مینشیند و با لبخند میگوید: بفرمایید، مادرم خودش قبل از اینکه به مسافرت بره این رو پخته بود. با این حرف نورا، خانم بتل منقلب میشود و اشک از چشمهایش سرازیر میشود. نورا با تعجب میگوید: شما که کیک های مادرم رو خیلی … نورا حرفش را نیمهکاره رها میکند و میپرسد: اتفاقی اف…تاده؟ خانم بتل جوابی نمیدهد. در عوض موهای بلوند نورا را نوازش میکند و اشک میریزد. چیزی طول نمیکشد که اشک در چشمهای نورا هم حدقه میزند. خانم بتل سعی میکند حرف بزند: راستش… دیشب تصادف…
نورا از جایش میپرد و با نگرانی و بریده بریده میگوید: یعنی … خب … حالشون … که خیلی بد نیست … حتما الآن میرسن. خانم بتل درحالیکه هنوز هم اشک میریخت سری تکان داد. نورا مبهوت به خانم بتل زل زده بود و قطرات اشک روی صورت بیرنگش جاری شد. زنگ به صدا درآمد. امید برای لحظهای به قلب نورا برگشت. با هیجان به سمت در رفت و با لبخند در را باز کرد. مأمورین پلیس جلوی در بودند. با دیدن چهره پر امید و لبخند به لب دخترک نگاهشان را از او دزدیدند. نورا که هنوز هم دلش نمیخواست حرفهای خانم بتل را باور کند به هق هق افتاد و دوان دوان به سمت اتاق رفت.
آقا و خانم دیویس نیمههای شب گذشته حین رانندگی در مسیر برگشت به خانه تصادف میکنند و قبل از اینکه به بیمارستان برسند فوت میکنند…
آنچه خواندید بخش اول از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر میشود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.