نورا بلند شو دیگه. بالاخره با صدا و تکان های تاد چشم هایش را باز کرد: چیه؟ بگذار بخوابم تاد. تاد: گشنمه. در باز نمیشه.
نورا که نیمه خواب بود تازه یادش افتاد دیشب در را قفل کرده است. خوشبختانه هیچ خبری از غریبهها نشده بود. تمام شب تا نزدیکیهای سپیده دم خواب به چشم نورا نیامده بود. حتی ترسیده بود پدربزرگ یا مادربزرگ را صدا کند. اگر آنهایی که صدایشان را شنیده بود بدون اطلاع مادربزرگ و پدربزرگ پایشان به خانه باز شده بود شاید موجودات خطرناکی بودند.
برای احساس امنیت بیشتر کلید در را در تمام مدت خواب کوتاهش محکم در دست گرفته بود. از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. آهسته در را باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت. رو به تاد کرد و گفت: همین جا بمون تا بهت بگم. پاورچین پاورچین تا انتهای راهرو رفت. بعد هم نگاهی به طبقه پایین انداخت. همه چیز عادی بود. تاد که جلوی در اتاق منتظر مانده بود با تعجب به نورا نگاه میکرد. نورا لبخندی زد و گفت: خب حالا بیا بریم.
نورا و تاد به آشپزخانه طبقه پایین رفتند. مادربزرگ و اِما داخل آشپزخانه بودند. میز صبحانه هم آماده بود. مادربزرگ با دیدن بچه ها لبخندی زد و گفت: صبح بخیر، پس بالاخره بیدار شدین؟ نورا و تاد هم جواب دادند: صبح شما هم بخیر. مادربزرگ جلو رفت و تاد را بغل کرد و گفت: حتما خیلی گرسنه تون شده. تاد گفت: آره مامان بزرگ. نورا را هم در آغوش گرفت. سکوت نورا و چشمهای قرمزش مادربزرگ را نگران کرد: مثل اینکه خوب نخوابیدی نورا. نورا: چرا مادربزرگ. راستش اول شب خوابم نمیبرد.
موقع صبحانه فکر نورا جای دیگری بود. اتاق آخر راهرو، اتاق عمه لیزا بود که در نوجوانی فوت کرده بود. پدر و مادر نورا برایش تعریف کرده بودند لیزا در یازده سالگی هنگام بازی سرش به سنگی میخورد و از هوش میرود. دکتر را خبر میکنند، لیزا را همان روز به بیمارستان منتقل میکنند اما کاری از دست کسی برنمیآید. لیزا سه روز بعد از دنیا میرود. از آن زمان درِ اتاق، اغلب مواقع قفل بود و کلیدش هم در گنجه مادربزرگ نگه داری میشد. این یعنی بدون اجازه مادربزرگ امکان ورود به آن اتاق وجود نداشت. نورا چند سال پیش داخل اتاق را دیده بود. وسایل داخل اتاق همانطوری که لیزا از آن استفاده میکرد باقی مانده بود. فقط گاهی اوقات در اتاق برای گردگیری باز میشد و مادربزرگ خودش نظافت اتاق را انجام میداد.
مادربزرگ پرسید: عزیزم اتفاقی افتاده؟ به نظر میاد نگران باشی. نورا با دستپاچگی گفت: نه… راستی پدربزرگ کجاست؟ مادربزرگ گفت: میدونی که پدربزرگت صبح زود بیدار میشه. نورا گفت: قول میدم از فردا به موقع بیدار بشیم. مادربزرگ با مهربانی سری تکان داد و گفت: الآن هم حتما خودش رو با کتابهاش سرگرم کرده. تاد با خوشحالی گفت: نورا قول داده امروز برام از کتاب های پدربزرگ قصه بخونه. نورا گفت: البته اگه پدربزرگ اجازه بده. مادربزرگ گفت: حتما اجازه میده.
بعد از صبحانه نورا و تاد به کتابخانه پدربزرگ رفتند. کتابخانه قشنگترین جای ساختمان بود. سه ردیف قفسه های چوبی که از زمین تا نزدیکی سقف را گرفته بود و پر از کتاب های کوچک و بزرگ، قدیمی و تازه بود. دیوارهای کتابخانه پر از قاب عکس های زیبای خانوادگی بود. پدربزرگ پشت میزی که عمو جاش برایش ساخته بود مشغول مطالعه یک کتاب قطور قدیمی بود. به همین خاطر وقتی بچهها سلام کردند تازه متوجه ورود آنها شد و با لبخند به آنها سلام کرد و گفت: اوه بچه ها شمایین. نورا گفت: بله. پدربزرگ گفت: صبحانه خوردین؟ تاد با سر جواب مثبت داد و بلافاصله گفت: پدربزرگ کتاب قصه دارید؟
پدربزرگ خندید و درحالیکه کتاب را میبست گفت: معلومه. اینجا هر کتابی بخوای پیدا میشه. بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت یکی از قفسه های کتابخانه رفت. چند لحظهای با دقت کتاب ها رو از نظر گذروند و دو کتاب کوچک از بین قفسهها انتخاب کرد و به تاد داد. تاد نگاهی به کتاب ها انداخت و با دلخوری پرسید: اینا که خیلی کوچیکه. پدربزرگ گفت: ولی مطمئنم قصه هاش رو نشنیدی.
تاد با خوشحالی به نورا گفت: پس باید همین امروز هر دوش رو برام بخونی. نورا گفت: باشه امشب برات میخونم. تاد: تا شب که خیلی مونده. حوصله م سر میره. نورا: نترس تا اون وقت باید وسایل مون رو مرتب کنیم و توی اتاق بچینیم. تاد که چارهای نداشت با بیحوصلگی گفت: باشه. نورا: آفرین پسر خوب. حالا برو توی اتاق، منم چند دقیقه دیگه میام. تاد: خب بیا با هم بریم. نورا: من میخوام یه کتاب هم برای خودم از پدربزرگ بگیرم.
تاد با ناراحتی به سمت در کتابخانه راه افتاد. نورا گفت: تاد، یه چیزی یادت رفت. تاد: چی؟ نورا: از پدربزرگ تشکر نکردی. تاد به طرف پدربزرگ رفت، او را بوسید و گفت: ممنون پدربزرگ. پدربزرگ هم تاد را بغل کرد، بوسید و گفت: امیدوارم از قصه هاش خوشت بیاد. تاد: ولی دفعه بعدی باید کتاب بزرگتری بهم بدین. نورا با لبخند گفت: تاد! تاد خودش را از آغوش پدربزرگ بیرون آورد و از کتابخانه بیرون رفت.
پدربزرگ گفت: خب چه کتابی میخوای؟ نورا: یه کتاب رمان. پدربزرگ به سمت یکی از قفسه ها اشاره کرد و گفت: فکر کنم اونجا بتونی کتاب های خوبی پیدا کنی. نورا گفت: اگه میشه خودتون یه کتاب انتخاب کنید. پدربزرگ گفت: خیلی خب. و به طرف جایی که اشاره کرده بود رفت و بلافاصله کتابی را از قفسه برداشت و به نورا داد: این کتاب، قصه ماجراجویی یه دختر همسن و سال خودته. فکر کنم ازش خوشت بیاد. نورا گفت: ممنون. و بعد در سکوت به پدربزرگ نگاه کرد. پدربزرگ گفت: خوشحالم که اینجا هستید. کاش… اما حرفش را نیمه کاره رها کرد. نورا میدانست پدربزرگ هم مثل خودش دلش میخواست پدر و مادر نورا هم آنجا بودند. همیشه دلش میخواست با هم در ویندسور زندگی میکردند. آرزویی که در زمان زندگی پدر و مادر نورا برآورده نشده بود.
نورا گفت: پدربزرگ. میشه یه سوال ازتون بکنم. پدربزرگ: بگو. نورا: دیشب مهمون داشتید؟ پدربزرگ با تعجب گفت: نه. چطور مگه؟ نورا: دیشب وقتی میخواستم بخوابم فکر کردم صدای کسی رو شنیدم. پدربزرگ: یعنی صدای یه غریبه؟ نورا با دستپاچگی لبخندی زد و گفت: نه نه حتما چون خیلی خسته بودم خیالاتی شدم… خب دیگه بهتره مزاحم مطالعهتون نشم. باز هم ممنون به خاطر کتاب ها. پدربزرگ هم لبخندی زد و گفت: موقع ناهار میبینمتون.
هنگام ناهار، پدربزرگ زودتر از همه غذایش را تمام کرد و برای گفتگو با عمو تئو آشپزخانه را ترک کرد. نورا که فرصت را مناسب دید به مادربزرگ گفت: مادربزرگ میشه بعد از ناهار یه نگاهی به اتاق عمه لیزا بندازم؟ اِما که مشغول جمع کردن بشقاب غذای پدربزرگ بود وقتی اسم اتاق عمه لیزا را شنید با تعجب نگاهی به نورا کرد. مادربزرگ بعد از کمی مکث گفت: البته که میتونی. ولی تو که قبلا اونجا رو دیدی.
نورا میدانست اتاق عمه لیزا و وسایلش از باارزشترین چیزهای خانه برای مادربزرگ محسوب میشدند. با این حال باید دلیل قابل قبولی برای رفتن به اتاق عمه لیزا داشت. بنابراین با دو دلی گفت: راستش میخواستم اگه اجازه بدین چند تا از اسباب بازی های عمه لیزا رو برای تاد امانت بگیرم. سکوت کوتاهی برقرار شد. تاد با کنجکاوی به نورا نگاه کرد. نورا ادامه داد: آخه نتونستیم چیز زیادی با خودمون بیاریم. حتما خوشحال میشه… اگه اشکالی نداشته باشه. اِما که با شنیدن این جملهها انتظار داشت مادربزرگ با قاطعیت، درخواست نورا را رد کند به نورا چشمغرهای رفت تا ادامه ندهد. اما مادربزرگ با لبخندی گفت: معلومه که اشکالی نداره. بعد از ناهار سه تایی به اتاق عمه لیزا سر میزنیم.
تاد که چیزی از اتاق عمه لیزا و اسباب بازی هایش به یاد نمیآورد حسابی خوشحال شد. هرچند نمیدانست نورا هدفش اسباب بازی نبود بلکه فقط میخواست نگاهی به اتاق عمه لیزا بیندازد.
آنچه خواندید بخش چهارم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر میشود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.