نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها

رمان نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها

برای شام همه خانواده دور هم جمع شده بودند: عمه شارلوت، 45 ساله با همسر و پسر جوانش. خاله آملیا، خاله کوچک نورا و تاد که 38 ساله بود همراه با همسرش، پسرش که همسن نورا بود و دختر کوچکش که چهار ساله بود. خاله ایزابلا، خاله بزرگ بچه ها حدودا 50 ساله بود، هرگز ازدواج نکرده بود و به نظر هم نمی‌رسید قصدی برای انجام این کار داشته باشد. عمو جاش 48 ساله با همسر شلوغ و بذله گویش و دو پسر ده و پانزده ساله ساکت و سر به زیر که درست نقطه مقابل مادرشان بودند. و عمو جیکوب 22 ساله و همسرش که سه ماه پیش ازدواج کرده بودند.

نورا سر میز شام ساکت بود. کسی هم انتظار نداشت دختری به سن و سال او، آن هم بعد از حادثه ناگواری که برایش رخ داده بود در جمع بزرگترها گرم بگیرد و با آن‌ها گفتگو کند. ناراحتی نورا تا حدودی روی تاد هم تأثیر می‌گذاشت و او را هم ساکت کرده بود. همه می‌دانستند باید به نورا و تاد فرصت بیشتری بدهند تا با وضعیت جدید کنار بیایند. یک ساعت بعد از صرف شام، همه مهمان ها به خانه‌هایشان برگشتند. نورا و تاد هم برای خواب به اتاق‌شان در طبقه دوم رفتند.

هرکدام روی تخت خودشان دراز کشیده بودند. اما هر دو بیدار بودند. نور ماه که از پنجره به داخل می‌تابید کمی اتاق را روشن کرده بود. تاد آهسته گفت: میشه برام قصه بخونی؟ نورا گفت: امشب نه تاد. تاد گفت: مامان قبل از اینکه … قصه جَک رو برام می‌خوند.

نورا با تندی گفت: تاد! کتاب قصه توی چمدون بزرگه و ما هنوز چمدون بزرگ رو باز نکردیم. تاد ناراحت شد. نورا نرم شد و با آرامش گفت: باشه برای فردا. تاد گفت: ولی من امشب خوابم نمی‌بره.

نورا: بهونه نگیر تاد. تو می‌تونی بدون قصه هم بخوابی. مثل همه شب هایی که بابا و مامان خونه نبودن. البته نورا خودش هم خوب می‌دانست اوضاع با تمام شب هایی که پدر و مادرشان برای کار به شهر دیگری می‌رفتند فرق می‌کرد. آن شب‌ها دوری‌شان از پدر و مادر موقتی بود.

تاد جوابی نداد. معلوم بود از دست نورا ناراحت است. نورا گفت: اگه قول بدی پسر خوبی باشی امشب می‌تونی روی تخت کنار من بخوابی. چشم های تاد برق زد؛ با لبخند از روی تخت بلند شد و گفت: فردا برام قصه می‌خونی؟ نورا هم با لبخندی جواب داد: قول می‌دم. تازه باید به کتابخونه پدربزرگ هم سری بزنیم. حتما کتاب های خوبی داره.

تاد از خوشحالی به سمت تخت نورا رفت و خواهرش را همانطور که روی تخت دراز کشیده بود بغل کرد. نورا که در این چند روز از ته دل نخندیده بود با این کار برادر کوچکش به خنده افتاد و گفت: تاد. بسه اینجوری خفه می‌شم. اونوقت نمی‌تونم فردا برات قصه بخونم. تاد نورا را رها کرد و روی تخت کنار نورا دراز کشید و لحظه ای نگذشته بود که با رویای شیرین فردا به خواب رفت.

نورا روی آرنج بلند شد و به چهره تاد نگاه کرد. با خودش فکر کرد کاش مثل تاد کودک بود؛ لحظه‌ای به حال برادرش حسرت خورد. چه آرام و معصومانه خوابیده بود.

در همین لحظه صداهایی از بیرون اتاق، توجه نورا را به خود جلب کرد. صدای زیر عجیبی گفت: شنیدی؟ اون بلده بخونه. صدای دیگری که تو دماغی بود گفت: آروم‌تر اگه خودش باشه ممکنه صدامون رو بشنوه.

نورا طوری که تاد را بیدار نکند آهسته روی تخت نشست. کسی غیر از خودشان، مادربزرگ و پدربزرگ، عمو تئو، اِما و فیلیکس در خانه نبود. صدایی هم که شنیده بود به هیچ کدامشان نمی‌خورد. کنجکاوی باعث شد از روی تخت بلند شود. آهسته آهسته به سمت در رفت و گوشش را روی در گذاشت. خبری از صدا نبود. با دودلی در را باز کرد. هیچ کس جلوی در نبود.

با خودش فکر کرد ممکن است دزد به خانه آمده باشد. شاید بهتر بود پدربزرگ را خبر می‌کرد. اما بلافاصله نظرش عوض شد. صدایی که شنیده بود آنقدر زیر بود که به صدای آدم‌های هیکلی نمی‌خورد چه برسد به دزدهای واقعی. از طرفی چرا باید دزدها از اینکه نورا می‌توانست کتاب بخواند خوشحال شوند؟ نگاهی به اطراف و راه پله ها انداخت. همه چیز مثل قبل بود: سکوت کامل. چراغ‌های طبقه پایین روشن بود. پس پدربزرگ و مادربزرگ هنوز بیدار بودند و هیچ غریبه‌ای هم نمی‌توانست بدون سر و صدا از پله ها به طبقه دوم بیاید.

نورا با این فکر که خیالاتی شده است تصمیم گرفت به اتاق برگردد و سعی کند بخوابد. اما هنوز در اتاق را کامل نبسته بود که احساس کرد صدایی آهسته‌تر از قبل شنیده است. صدا از اتاق انتهای راهرو می‌آمد. یعنی ممکن بود غریبه ای در یکی از اتاق ها مخفی شده باشد و پدربزرگ و مادربزرگ از حضورش بی‌خبر باشند؟ غیرممکن بود. کنجکاوی نورا بیشتر شده بود. البته ترس را هم با تمام وجودش حس می‌کرد. با قدم هایی شمرده در طول راهرو به سمت صدا رفت.

صدای زیر گفت: دیدی اون می‌تونه بهمون کمک کنه. صدای تو دماغی جواب داد: شاید. صدای زیر گفت: دماغ دراز، من مطمئنم. دیدی که خودش گفت می‌خواد فردا برای برادرش کتاب بخونه. دماغ دراز: بس کن زبون دراز، هرچی تو شنیدی منم شنیدم؛ ولی این کتاب، هر کتابی نیست. تازه از کجا معلوم به درد ما بخوره. زبون دراز: احساسم بهم می‌گه اون خودشه.

در همین لحظه تاد که از خواب بیدار شده بود جلوی در اتاق ظاهر شد و با صدای بلندی نورا را صدا زد. دماغ دراز از داخل اتاق با نگرانی گفت: صدا رو شنیدی؟ نورا از ترس با دستپاچگی به طرف اتاق خودشان دوید، تاد را با خود به داخل اتاق برد و بلافاصله در را قفل کرد. تاد مات و مبهوت نورا را نگاه می‌کرد: نورا، من خواب مامان رو دیدم. نورا که دست و پایش می‌لرزید انگشتش را روی بینی خود گذاشت و از تاد خواست ساکت باشد.


آنچه خواندید بخش سوم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *