تاد آن شب هم مثل شب قبل خیلی زود به خواب رفت. بازی با اسباب بازیهای جدیدش حسابی او را خسته کرده بود. طوری که برای شنیدن قصه های کتابی که از نورا قول خواندنش را گرفته بود هم بیدار نماند.
نورا آن شب در رختخواب به عمه لیزا فکر میکرد. چرا عمه لیزا اجازه نداده بود پدربزرگ ماشین را تعمیر کند؟ امیدوار بود حالا که چرخ ماشین تعمیر شده بود روح عمه لیزا ناراحت نشده باشد. حداقل به خاطر خوشحالی تاد. بارها عکسهای کودکی و نوجوانی او را دیده بود. چهره زیبا و معصومانهای داشت. آنقدر که نورا لحظهای پیش خودش آرزو کرد کاش میتوانست چهره لیزا را در جوانیاش ببیند.
کم کم چشمهای نورا هم سنگین شد. ولی طولی نکشید که صدای در او را از خواب بیدار کرد. با خودش فکر کرد شاید مادربزرگ یا اِما پشت در هستند. آهسته طوری که تاد بیدار نشود به طرف در رفت و در را باز کرد. اما کسی جلوی در نبود. لحظهای بعد همان صدای زیر شب گذشته گفت: اون صدای در رو شنید. نورا با ترس و لرز به صدا گوش داد. صدا خیلی نزدیک بود. صدای تو دماغی جواب داد: این که چیز عجیبی نیست صدای در زدن رو همه میشنون.
توجه نورا به چیز درازی که از سقف آویزان بود جلب شد. سرش را بلند کرد و به سقف نگاه کرد. صدا از همان جا بود. دو موجود گرد با چشمهای بزرگ و دو دست کوچک به سقف جلوی در چسبیده بودند. یکی از آنها زبان درازی داشت که نیمی از آن بیرون بود و سر دیگر هم دماغ درازی به اندازه یک دست آدمیزاد داشت. صدای زیر با خوشحالی گفت: اون ما رو میبینه! نورا بهت زده به این موجودات عجیب و غریب خیره شده بود. صدای دوم گفت: مثل اینکه حق با توئه. صدای زیر گفت: سلام بانوی من.
نورا فوری در اتاق را بست. نمیدانست باید چه کند. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و پشت در محکم کرد. امیدوار بود دو کله پشت در خیال نداشته باشند وارد اتاق شوند.
صدای تودماغی گفت: مثل اینکه بازم زیادهروی کردی. صدای زیر گفت: دماغ دراز، من فقط سلام کردم. همه آدما وقتی همدیگه رو میبینن به هم سلام میکنن.
– لازم نیست بهت یادآوری کنم که ما آدم نیستیم.
– ولی اون که آدمه.
– ولی ما نیستیم.
– مهم اینه که اون آدمه.
– مطمئنی؟
– من موجود دیگهای که کتاب خوندن بلد باشه و دو تا پا داشته باشه نمیشناسم. اصلا بگذار از خودش بپرسیم. و بعد با صدای بلندتر گفت: بانوی من میشه در رو باز کنید، ما یه سوال خیلی مهم ازتون داریم.
نورا از پشت در گفت: با من چیکار دارید؟ زبون دراز گفت: بانو سوال خیلی مهمی داریم.
نورا در را نیمه باز کرد و سعی کرد از شکاف در به سقف نگاه کند. اما این بار چیزی روی سقف نبود: کجا رفتید؟ نورا آهسته در را بازتر کرد. هنوز هم روی سقف دنبال دو موجود گرد میگشت اما زبانِ درازی به پایش خورد.
– بانو معذرت میخوام شما آدم هستید؟
همین که چشم نورا به کلههای روی زمین افتاد دوباره در را بست.
– فکر کنم به کلمه بانو حساسیت داره.
– نه، اگه زبون درازت رو جمع میکردی نمیترسوندیش.
– دست خودم که نیست. زبونم درازه.
– همیشه زبونت کار دستمون میده.
– ببینم مگه تو میتونی دماغت رو جمع کنی؟
– دماغ رو نمیشه جمع کرد.
– زبون رو هم نمیشه جمع کرد.
– میشه.
نورا که احساس کرد آن دو موجود گرد خطری برایش ندارند دوباره در را باز کرد و گفت: بس کنید. برادرم بیدار میشه. دماغ دراز و زبون دراز ساکت شدند. نورا گفت: من آدمم. زبون دراز باز هم با خوشحالی گفت: دیدی گفتم. دیدی گفتم؟ دماغ دراز با چشم غره نگاهی به زبون دراز انداخت.
– معذرت میخوام بانو. از خوشحالی نتونستم خودم رو کنترل کنم.
– برادر شما صدای ما رو نمیشنوه.
– اون راست میگه. یعنی فکر میکنم راست میگه.
– فکر نکن. تا حالا هیچ پسری بانوی ما نبوده.
– اه. درسته. ولی هیچی غیرممکن نیست.
نورا آهسته گفت: میشه اینقدر با هم بگو مگو نکنید.
– معذرت میخوایم بانو.
– میشه به من نگید بانو؟!
دماغ دراز گفت: پس چی بگیم… با…نو؟
زبون دراز با خنده گفت: چطوره بگیم نانو… یا مانو… یا…
– ما همیشه بانو رو بانو صدا میزنیم. این قانونه.
– من فقط یازده سالمه. پس بانوی شماها نیستم.
زبون دراز گفت: آها خب. نیم بانو یا نصفه بانو چطوره؟
– اصلا شماها کی هستید؟ چجوری اومدین اینجا؟
زبون دراز: ما؟ خب ما همیشه اینجا بودیم. فکر کنم شما تازگیها اومدین اینجا.
– تازه نیومدن. اونا و اجدادشون حداقل پنجاه ساله که اینجا زندگی میکنن.
– خب پنجاه سال میشه همین تازگی دیگه.
– پنجاه سال برای آدما یه عمره.
– من کلی بچه پنجاه ساله میشناسم.
– اونا آدم نیستن.
– بسه دیگه. میگید با من چیکار دارین؟
– بانوی من؛ ما به کمک شما احتیاج داریم. خیلی چیزا هست که باید براتون توضیح بدیم. اگه اجازه بدین اتاق کناری جای بهتری برای گفتگوی ماست. اینطوری برادرتون هم از خواب بیدار نمیشه.
نورا که هنوز هم کمی میترسید با دودلی گفت: ولی شما که گفتید صداتون رو نمیشنوه.
– آره ولی صدای شما رو که میشنوه… نگران نباشید ما قصد آزار شما رو نداریم. به ما اعتماد کنید.
– اون اتاق که درش قفله. فقط هم مادربزرگم کلیدش رو داره.
– نگران نباشید. ما نیازی به کلید نداریم. بفرمایید بانو.
نورا لبخندی ساختگی زد و گفت: باشه.
زبون دراز و دماغ دراز به طرف اتاق عمه لیزا شروع کردند به غلتیدن. نورا درحالیکه به غلت خوردن توپ های سخنگو نگاه میکرد ناخودآگاه گفت: شماها پا ندارید؟
زبون دراز: نه ما بدون اون دو تا چیز دراز هم میتونیم راه بریم.
همین که جلوی در اتاق عمه لیزا رسیدند درِ اتاق ناپدید شد و دماغ دراز گفت: بفرمایید. نورا که تا آن لحظه تواناییهای این دو موجود گرد را دست کم گرفته بود حالا از ته دلش آرزو میکرد همه این اتفاقات خواب باشند. چطور میتوانست به آنها اعتماد کند و وارد اتاق شود. اگر میخواستند بلایی سرش بیاورند چه کاری از دستش ساخته بود؟ هرچند ظاهرشان خطرناک به نظر نمیرسید ولی ممکن بود با همان قدرتی که در را ناپدید کرده بودند نورا را داخل اتاق زندانی کنند یا …
– خواهش میکنم بفرمایید بانو.
– من…
– بله. خواهش میکنم. ما وقت زیادی نداریم.
– نورا…
صدای تاد از جلوی در اتاق توجه نورا را به خودش جلب کرد: من آب میخوام.
زبون دراز: اون دیگه از کجا پیداش شد؟
نورا که برعکس از بیدار شدن برادرش خوشحال شده بود به طرف تاد رفت و گفت: الآن برات آب میارم… بعد نگاهی به زبون دراز و دماغ دراز انداخت که بدون هیچ حرفی منتظر نورا بودند. برای اینکه خیالش بابت تاد راحت باشد گفت: اصلا بیا با هم بریم.
– میشه خودت برام بیاری؟
– خیلی خب، تو برو توی اتاق تا برات آب بیارم.
تاد داخل اتاق رفت. نورا برای محکم کاری در اتاق را بست و با عجله از پلهها پایین رفت. داخل آشپزخانه اِما مشغول کار بود: هنوز نخوابیدی؟
نورا در حالیکه لیوان را پر میکرد گفت: تاد تشنه بود.
– میشه یه چاقو بهم بدی.
نورا فوری چاقویی از جعبه چاقوها برداشت و کنار میز جلوی اِما گذاشت و با عجله به طرف در آشپزخانه رفت.
– حواست کجاست نورا؟ اینکه چاقوی صبحانه است.
نورا از بیرون آشپزخانه گفت: ببخشید. عجله دارم.
اِما سری تکان داد و زیر لب گفت: خدا میدونه این بچه ها چرا اینقدر عجیب و غریب شدن. طفلکیها.
***
نورا داشت از پله ها بالا میرفت که صدای جیغ تاد را شنید. در راهروی طبقه دوم خبری از دماغ دراز و زبون دراز نبود. دستپاچه لیوان آب را وسط پلهها رها کرد و به طرف اتاق دوید…
آنچه خواندید بخش پنجم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر میشود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.