داستان مارگیر و دزد مار

داستان مارگیر و دزد مار از مثنوی معنوی مولوی

روزی مارگیری که دزدی ناشی هم بود ماری را که توسط مارگیر دیگری به دام افتاده بود می‌دزدد و پا به فرار می‌گذارد. دزد از اینکه توانسته بود مار را مفت و مسلم بدزدد خوشحال بود. اما بشنوید از صاحب مار که غمگین از دزدیده شدن مار، دست به دعا برمی‌دارد و از خدا می‌خواهد به او کمک کند دزد مار را پیدا کند و مارش را از او پس بگیرد.

از قضا مارگیر دزد مار خود را پیدا می‌کند اما در حالیکه جانی در بدن نداشت و مرده بود. مارگیر متوجه می‌شود همان مار دزد را نیش زده و کشته است. مارگیر که هنگام دزدیده شدن مارش فکر می‌کرد ضرر کرده است به اشتباه خود پی می‌بَرد؛ چرا که اگر مار نزد او بود احتمالا او را به جای دزد نیش زده بود. مارگیر خدا را شکر می‌کند که دعای قبلی‌اش برآورده نشده است.

مولوی در ادامه این داستان زیبا در مثنوی معنوی می‌گوید: دعاهای فراوانی هستند که انسان فکر می‌کند برآورده شدنشان به نفعش است اما نتیجه‌اش ضرر و نابودی است. با این حال خداوند از روی لطف و بزرگواری خود آن‌ها را نشنیده می‌گیرد و برآورده نمی‌کند.

داستان مارگیر و دزد مار برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی اثر مولانا جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی) است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. متن اصلی این داستان را در ادامه از مثنوی معنوی می‌خوانید:

متن اصلی داستان دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر – مثنوی معنوی

دزدکی از مارگیری مار برد / ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

وا رهید آن مارگیر از زخم مار / مار کشت آن دزدِ او را زار زار

مارگیرش دید پس بشناختش / گفت از جان مار من پرداختش

در دعا می‌خواستی جانم ازو / کش بیابم مار بستانم ازو

شکر حق را کان دعا مردود شد / من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها کان زیانست و هلاک / وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *