کلید رو توی در چرخوندم. حتما شما هم وقتی کلید رو توی در خونه خودتون میچرخونید و در رو باز میکنید انتظار دارید همون چیزی رو ببینید که هر روز میدیدید. من هم همین انتظار رو داشتم. اما وقتی در رو باز کردم چشمام کاملا گرد شدند. همه جا بهم ریخته بود و میز وسط هال هم شکسته بود.
هنوز نتونسته بودم بهم ریختگی خونه رو درست و حسابی هضم کنم که متوجه شدم از آشپزخونه صداهای عجیب و غریبی میاد. یعنی دزد رفته بود آشپزخونه تا شکمش رو سیر کنه؟! من حتی یخچال هم نداشتم. تا حالا هم نشنیده بودم دزدها برای دزدیدن قاشق و چنگال یا مایع ظرفشویی وارد خونه کسی شده باشن.
با ترس و لرز تکه چوبی که از میز آویزون بود رو جدا کردم و آروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم. باورم نمیشد. یه تمساح بزرگ وسط آشپزخونه دراز کشیده بود. همیشه دلم میخواست یه حیوون خونگی داشته باشم تا منو از تنهایی دربیاره. چون مطمئن بودم هیچ انسانی حاضر نمیشه این لطف رو در حق من انجام بده. اما این موضوع هم فقط در حد خواستن باقی مونده بود.
حالا مفت و مجانی یه تمساح با دست و پای خودش اومده بود توی خونه م. هرچند مطمئن نبودم این تمساح دوست داره حیوون خونگی من باشه یا نه. ولی خب این اولین چیزی بود که بعد از ترس از خورده شدن به فکرم رسید.
البته ماجرا از این هم جالبتر شد وقتی تمساح با صدای معصومانه ای پرسید: ببخشید چیزی برای خوردن توی این خونه پیدا نمیشه؟ راستش من برای خودم هم خوراکی خاصی توی خونه نداشتم چه برسه برای تمساح به اون بزرگی. اکثر روزها داخل رستوران با یه چیزی خودم رو سیر میکردم. ولی پیش خودم فکر کردم احتمالا تمساح رو نمیتونم با خودم به رستوران ببرم.
مِن مِن کنان و با شرمندگی جواب دادم: هیچی. اما از اونجایی که نمیخواستم دل یه تمساح متشخص رو بشکنم فوری اضافه کردم: همین الآن میتونم یه غذای خوب سفارش بدم. چی میخوری؟ تمساح گفت: هرچی باشه. متوجه شدم هنوز هم احساس خجالت میکنه پس با لبخندی گفتم: تعارف نکن دیگه. تو از این به بعد عضو این خونه هستی. البته اگه دلت بخواد.
تمساح گفت: ممنون. راستش رو بخوای من اومده بودم مسافرت که یه تمساح عوضی جیبم رو زد. صبح از کنار خونه ت رد میشدم که تصادفا دیدم کلید خونه رو زیر گلدون جلوی خونه قایم کردی. راستش از فکرت خیلی خوشم اومد. من که غرق وجنات و سکنات تمساح شده بودم گفتم: کدوم فکر؟! تمساح گفت: همین که کلید خونه رو زیر گلدون قایم کردی. اینجوری دیگه هیچ وقت به خاطر گم کردن کلید پشت در نمیمونی. شاید خنده دار باشه ولی اکثر تمساحها کلید خونه شون رو گم میکنن. لبخندی زدم و گفتم: پس باید روش منو به دوستات هم یاد بدی. تمساح گفت: آره حتما. بعدشم برای اینکه پشت در نمونی کلید رو دوباره زیر گلدون گذاشتم.
تمساح لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: داشتیم چی میگفتیم؟ گفتم: درباره غذا حرف میزدیم. تمساح گفت: آها. آره دو روزی هست غذا نخوردم. اینه که حسابی گرسنه هستم. گفتم: خب چلو کباب چطوره؟ طبیعی بود که یه تمساح ندونه چلو کباب چی هست. به خاطر همین اضافه کردم: با گوشت درست میشه، فکر کنم تمساح ها خیلی دوست داشته باشن.
تمساح گفت: پس عالیه فقط اینقدر زیاد باشه که منو سیر کنه. میدونی … ما تمساح ها خیلی غذا میخوریم. البته من نمیخوام برات زحمت درست کنم. حتما پول غذا رو وقتی برگردم خونه برات میفرستم.
از ادب و احترام تمساح خوشم اومده بود. کی میدونه شاید میتونست یه دوست خوب برام باشه. پنجاه پرس چلو کباب سفارش دادم. بیچاره اونقدر گرسنه بود که تمام پنجاه پرس رو در عرض ده دقیقه خورد. بعد در حالیکه دستی روی شکمش میکشید گفت: ممنون خیلی خوشمزه بود… البته برای پیش غذا.
وقتی لحظات آخر دندون های تیزش رو که احتمالا تازگی لمینت کرده بود بهم نشون میداد فهمیدم تمساح ها رو نمیشه از روی ادب یا خوش زبونیشون قضاوت کرد. خوشبختانه قبل از اینکه یه لقمه چپ آقای تمساح بشم از خواب بیدار شدم.
میدونید؟ شاید تمساح ها گزینه مناسبی به عنوان حیوان خانگی نباشن. اونا رو نمیشه دم به دقیقه نوازش کرد یا کنارشون استراحت کرد. اصلاح میکنم. شاید بشه این کارا رو انجام داد ولی بعدش احتمالا حسابی خورده میشوید.