داستان پادشاه خسیس برگرفته از حکایت چهاردهم باب اول گلستان سعدی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. پادشاهی نسبت به وضعیت مملکت چندان توجهی نمیکرد و دستمزد کافی به سربازان و لشکریان نمیداد. تا اینکه دشمن قدرتمندی به کشور حمله کرد. لشکریان هم که از وضع خود راضی نبودند همگی از مقابله با دشمن خودداری… ادامه خواندن داستان پادشاه خسیس
دسته: داستان کوتاه
داستان مارگیر و دزد مار
روزی مارگیری که دزدی ناشی هم بود ماری را که توسط مارگیر دیگری به دام افتاده بود میدزدد و پا به فرار میگذارد. دزد از اینکه توانسته بود مار را مفت و مسلم بدزدد خوشحال بود. اما بشنوید از صاحب مار که غمگین از دزدیده شدن مار، دست به دعا برمیدارد و از خدا میخواهد… ادامه خواندن داستان مارگیر و دزد مار
داستان مردی که سی سال بر قبر خود گریه میکرد!
روزی به اویس قرنی گفتند: مردی در این نزدیکیهاست که سی سال پیش قبری برای خود کنده، کفن خود را آماده کرده و از آن روز تا به حال کنار قبر گریه و زاری میکند. نه شب آرام میگیرد و نه روز. اویس میخواهد او را پیش آن مرد ببرند. وقتی اویس را نزد او… ادامه خواندن داستان مردی که سی سال بر قبر خود گریه میکرد!
داستان تلافی ظلم
روزی مردم آزاری که صاحب مقامی در سپاه پادشاه بود با سنگ به سر درویش بی گناهی میزند. بیچاره درویش به خاطر جایگاهی که آن مردمآزار داشت کاری از دستش ساخته نبود.
داستان پادشاه ظالم و بهترین عبادت
روزی پادشاهی بی انصاف از فردی پرهیزکار و خداترس پرسید: در میان عبادت ها کدام عبادت بهتر و پسندیده تر است. پرهیزکار گفت: بهترین عبادت برای تو خوابیدن در نیمه روز است تا مردم برای مدت کوتاهی هم که شده از آزار و ظلم تو راحت باشند. ظالمی را دیدم که نیمه های روز خوابیده… ادامه خواندن داستان پادشاه ظالم و بهترین عبادت
داستان دعای درویش در حق حاکم
در زمان حکومت حجاج بن یوسف ثقفی، به او خبر دادند درویشی در بغداد زندگی میکند که دعاهایش برآورده میشوند. حجاج دستور داد او را به حضورش آوردند و از او خواست دعای خیری در حقش کند. درویش دست به دعا بلند کرد و گفت: خدایا جان او را بگیر. حجاج با ناراحتی پرسید: این… ادامه خواندن داستان دعای درویش در حق حاکم
قصه کودکانه سارا و احترام به بزرگترها
روزی سارا همراه مادربزرگش به بازار محله رفته بود تا برای خرید به او کمک کند. سارا وقتی از کنار یک مغازه رد میشد عروسک قشنگی دید و به مادربزرگش گفت: مامان بزرگ من اون عروسک رو میخوام. میشه برام بخرید؟ مادربزرگ سارا با لبخندی گفت: سارا جان، الآن پول کافی برای خرید عروسک ندارم.… ادامه خواندن قصه کودکانه سارا و احترام به بزرگترها
داستان انوشیروان و سلمانی
روزی خسرو انوشیروان برای کوتاه کردن موهایش، دستور میدهد سلمانی را به حضورش بیاورند. سلمانی همین که دست روی سر پادشاه میگذارد هوا برش میدارد و با اعتماد به نفس فراوان میگوید: ای پادشاه، دخترت را به همسری من درآور تا خیالت را از قیصر روم راحت کنم و او را از میان بردارم. انوشیروان… ادامه خواندن داستان انوشیروان و سلمانی
داستان نکوهش بیجا – از دیوان پروین اعتصامی
روزی سیری، به پیازی با زبان طعنه و سرزنش میگوید: توی بیچاره چقدر بد بو هستی! پیاز در پاسخ به سیر میگوید: تو از عیب خودت بیخبر هستی وگرنه به دنبال عیب دیگران نبودی. پیاز ادامه میدهد: صحبت کردن در مورد ظاهر زشت دیگران باعث نمیشود خودت زیبا شوی. تو فکر میکنی خودت شاخه گلی… ادامه خواندن داستان نکوهش بیجا – از دیوان پروین اعتصامی
داستان عابد کم صبر و سگ گرسنه
روزی روزگاری عابدی در کوهی دور از مردم به تنهایی زندگی میکرد و روزهای خود را به روزه و عبادت خداوند مشغول بود. شبها هم قرص نانی به دستش میرسید که نصف آن را برای شام میخورد و نصف دیگر را برای سحر نگه میداشت. به این ترتیب با قناعت زندگی خود را میگذراند و… ادامه خواندن داستان عابد کم صبر و سگ گرسنه