نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا

نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا

– نورا بلند شو دیگه.

نورا به زحمت چشم‌هایش را باز کرد.

– چیه؟ بگذار بخوابم تاد.

– گشنمه. در باز نمیشه.

نورا که نیمه خواب بود تازه یادش افتاد دیشب در را قفل کرده است. خوشبختانه هیچ خبری از غریبه‌ها نشده بود. تمام شب تا نزدیکی‌های سپیده دم خواب به چشم نورا نیامده بود. حتی ترسیده بود پدربزرگ یا مادربزرگ را صدا کند. اگر آن‌هایی که صدایشان را شنیده بود بدون اطلاع مادربزرگ و پدربزرگ پای‌شان به خانه باز شده بود شاید آدم‌های خطرناکی بودند.

از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. آهسته در را باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت. رو به تاد کرد و گفت: همین جا بمون تا بهت بگم. پاورچین پاورچین تا انتهای راهرو رفت. بعد هم از بالای پله‌ها نگاهی به طبقه پایین انداخت. همه چیز عادی بود. تاد که جلوی در اتاق منتظر مانده بود با تعجب به نورا نگاه می‌کرد. نورا لبخندی زد و گفت: خب حالا بیا بریم.

نورا و تاد به آشپزخانه طبقه پایین رفتند. مادربزرگ و اِما داخل آشپزخانه بودند. میز صبحانه هم آماده بود. مادربزرگ با دیدن بچه ها لبخندی زد و گفت: صبح بخیر، پس بالاخره بیدار شدین؟ نورا و تاد هم جواب دادند: صبح شما هم بخیر. مادربزرگ جلو رفت و تاد را بغل کرد و گفت: حتما خیلی گرسنه‌تون شده. تاد گفت: آره مامان بزرگ. نورا را هم در آغوش گرفت. سکوت نورا و چشم‌های قرمزش مادربزرگ را نگران کرد: مثل اینکه خوب نخوابیدی نورا.

– چرا مادربزرگ. راستش خیلی طول کشید تا خوابم ببره.

موقع صبحانه فکر نورا جای دیگری بود. اتاق آخر راهرو، اتاق عمه لیزا بود که در نوجوانی فوت کرده بود. پدر و مادر نورا برایش تعریف کرده بودند لیزا در یازده سالگی هنگام بازی سرش به سنگی می‌خورد و از هوش می‌رود. دکتر را خبر می‌کنند و لیزا را همان روز به بیمارستان منتقل می‌کنند. اما کاری از دست کسی برنمی‌آید. لیزا سه روز بعد از دنیا می‌رود. از آن زمان درِ اتاق، اغلب مواقع قفل بود و مادربزرگ کلید آن را پیش خودش نگه می‌داشت. این یعنی بدون اجازه مادربزرگ امکان ورود به آن اتاق وجود نداشت.

نورا چند سال پیش داخل اتاق عمه لیزا را دیده بود. وسایل داخل اتاق همانطوری که لیزا از آن استفاده می‌کرد باقی مانده بود. فقط گاهی اوقات در اتاق برای گردگیری باز می‌شد و مادربزرگ خودش نظافت اتاق را انجام می‌داد.

مادربزرگ پرسید: عزیزم اتفاقی افتاده؟ به نظر میاد نگران باشی.

نورا با دستپاچگی گفت: نه… راستی پدربزرگ کجاست؟

– می‌دونی که پدربزرگت صبح زود بیدار میشه.

– قول می‌دم از فردا به موقع بیدار بشیم.

مادربزرگ با مهربانی سری تکان داد و گفت: الآن هم حتما خودش رو با کتاب‌هاش سرگرم کرده.

تاد با خوشحالی گفت: نورا قول داده امروز برام از کتاب های پدربزرگ قصه بخونه. نورا گفت: البته اگه پدربزرگ اجازه بده. مادربزرگ گفت: حتما اجازه می‌ده.

بعد از صبحانه نورا و تاد به کتابخانه پدربزرگ رفتند. کتابخانه قشنگ‌ترین جای ساختمان بود. سه ردیف قفسه های چوبی که از زمین تا نزدیکی سقف را گرفته بود و پر از کتاب های کوچک و بزرگ، قدیمی و تازه بود. دیوارهای کتابخانه پر از قاب عکس‌های زیبای خانوادگی بود. پدربزرگ پشت میزی که عمو جاش برایش ساخته بود مشغول مطالعه یک کتاب قطور قدیمی بود. به همین خاطر وقتی بچه‌ها سلام کردند تازه متوجه ورود آن‌ها شد و با لبخند به آن‌ها سلام کرد و گفت: اوه بچه ها شمایین. نورا گفت: بله. پدربزرگ گفت: صبحانه خوردین؟ تاد با سر جواب مثبت داد و بلافاصله گفت: پدربزرگ کتاب قصه دارید؟

پدربزرگ خندید و درحالیکه کتاب را می‌بست گفت: معلومه. اینجا هر کتابی بخوای پیدا میشه. بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت یکی از قفسه‌های کتابخانه رفت. چند لحظه‌ای با دقت کتاب ها را از نظر گذراند و دو کتاب کوچک از بین قفسه‌ها انتخاب کرد و به تاد داد. تاد نگاهی به کتاب ها انداخت و با دلخوری پرسید: اینا که خیلی کوچیکه. پدربزرگ گفت: ولی مطمئنم قصه‌هاش رو نشنیدی.

تاد با خوشحالی به نورا گفت: پس باید همین امروز هر دوش رو برام بخونی. نورا گفت: باشه امشب برات می‌خونم.

– تا شب که خیلی مونده. حوصله‌م سر می‌ره.

– تا اون وقت باید وسایل‌مون رو مرتب کنیم و توی اتاق بچینیم.

تاد که چاره‌ای نداشت با بی‌حوصلگی گفت: باشه.

– آفرین پسر خوب. حالا برو توی اتاق، منم چند دقیقه دیگه میام.

– خب بیا با هم بریم.

– من می‌خوام یه کتاب هم برای خودم از پدربزرگ بگیرم.

تاد با ناراحتی به سمت در کتابخانه راه افتاد. نورا گفت: تاد، یه چیزی یادت رفت. تاد: چی؟ نورا: از پدربزرگ تشکر نکردی. تاد به طرف پدربزرگ رفت، او را بوسید و گفت: ممنون پدربزرگ. پدربزرگ هم تاد را بغل کرد، بوسید و گفت: امیدوارم از قصه‌هاش خوشت بیاد. تاد: ولی دفعه بعدی باید کتاب بزرگ‌تری بهم بدین. نورا با لبخند گفت: تاد! تاد خودش را از آغوش پدربزرگ بیرون آورد و از کتابخانه بیرون رفت.

پدربزرگ گفت: خب چه کتابی می‌خوای؟

– یه کتاب رمان.

پدربزرگ به سمت یکی از قفسه ها اشاره کرد و گفت: فکر کنم اونجا بتونی کتاب های خوبی پیدا کنی.

– اگه میشه خودتون یه کتاب انتخاب کنید.

پدربزرگ گفت: خیلی خب. و به طرف جایی که اشاره کرده بود رفت و بلافاصله کتابی را از قفسه برداشت و به نورا داد.

– این کتاب، قصه ماجراجویی یه دختر همسن و سال خودته. فکر کنم ازش خوشت بیاد. نورا گفت: ممنون. و بعد در سکوت به پدربزرگ نگاه کرد. پدربزرگ گفت: خوشحالم که اینجا هستید. کاش… اما حرفش را نیمه کاره رها کرد. نورا می‌دانست پدربزرگ هم مثل خودش دلش می‌خواست پدر و مادر نورا هم آنجا بودند. همیشه دلش می‌خواست با هم در ویندسور زندگی می‌کردند. آرزویی که در زمان زندگی پدر و مادر نورا برآورده نشده بود.

نورا گفت: پدربزرگ. میشه یه سوال ازتون بکنم.

– بگو.

– دیشب مهمون داشتید؟

– نه. چطور مگه؟

– دیشب وقتی می‌خواستم بخوابم فکر کردم صدای کسی رو شنیدم.

– یعنی صدای یه غریبه؟

نورا با دستپاچگی لبخندی زد و گفت: نه نه حتما چون خیلی خسته بودم خیالاتی شدم… خب دیگه بهتره مزاحم مطالعه‌تون نشم. باز هم ممنون به خاطر کتاب ها. پدربزرگ هم لبخندی زد و گفت: موقع ناهار می‌بینمتون.

***

هنگام ناهار، پدربزرگ زودتر از همه غذایش را تمام کرد و برای گفتگو با عمو تئو آشپزخانه را ترک کرد. نورا که فرصت را مناسب دید به مادربزرگ گفت: مادربزرگ میشه بعد از ناهار یه نگاهی به اتاق عمه لیزا بندازم؟ اِما که مشغول جمع کردن بشقاب غذای پدربزرگ بود وقتی اسم اتاق عمه لیزا را شنید با تعجب نگاهی به نورا کرد. مادربزرگ بعد از کمی مکث گفت: البته که می‌تونی. ولی تو که قبلا اونجا رو دیدی.

نورا می‌دانست اتاق عمه لیزا و وسایلش از باارزش‌ترین چیزهای خانه برای مادربزرگ محسوب می‌شدند. با این حال باید دلیل قابل قبولی برای رفتن به اتاق عمه لیزا داشت. بنابراین با دو دلی گفت: راستش می‌خواستم اگه اجازه بدین چند تا از اسباب‌بازی‌های عمه لیزا رو برای تاد امانت بگیرم. سکوت کوتاهی برقرار شد. تاد با کنجکاوی به نورا نگاه کرد. نورا ادامه داد: آخه نتونستیم چیز زیادی با خودمون بیاریم. حتما خوشحال میشه… اگه اشکالی نداشته باشه.

اِما با شنیدن این جمله‌ها و شناختی که در این سال‌ها از مادربزرگ به دست آورده بود انتظار داشت پیرزن با قاطعیت، درخواست نوه‌اش را رد کند. اما مادربزرگ با لبخندی گفت: معلومه که اشکالی نداره. بعد از ناهار سه تایی به اتاق عمه لیزا سر می‌زنیم.

تاد که چیزی از اتاق عمه لیزا و اسباب‌بازی‌هایش به یاد نمی‌آورد حسابی خوشحال شد. هرچند نمی‌دانست نورا هدفش اسباب بازی نبود بلکه فقط می‌خواست نگاهی به اتاق عمه لیزا بیندازد.

***

به محض ورود به اتاق عمه لیزا تاد به سمت اسباب بازی‌های داخل اتاق دوید. اتاق عمه لیزا مثل همیشه بود. حداقل تا جایی که نورا به یاد می‌آورد. اسباب بازی ها، تخت کوچک عمه لیزا، میز و صندلی و کتاب‌ها همه مرتب و منظم سر جای خودشان بودند. به نظر نمی‌آمد شب گذشته دزدی یا حتی کسی وارد اتاق شده باشد.

نورا برای اینکه خیالش راحت شود از مادربزرگ پرسید: به نظرتون چیزی از اتاق کم نشده؟ مادربزرگ گفت: نه چطور؟ نورا نگاهی به قفسه کتاب های عمه لیزا انداخت و گفت: هیچی همینجوری فکر کردم جای یه کتابی چیزی خالیه. مادربزرگ به سمت قفسه کتاب ها رفت و با نگاهی گذرا گفت: نه. همه کتاب ها سر جاشون هستن. اصلا کسی بدون اجازه من وارد این اتاق نمیشه.

با حرف‌های مادربزرگ خیال نورا کمی راحت‌تر شد. شاید واقعا خیالاتی شده بود. احساس می‌کرد کتاب های داخل اتاق او را صدا می‌زنند. اگر صداهایی که دیشب از داخل اتاق شنیده بود واقعی بودند منظورشان کدام کتاب بود؟ آیا کتابی که آن‌ها می‌گفتند جزء کتاب های عمه لیزا بود؟ خواندن آن کتاب‌ها که برای هر بچه با سوادی مثل آب خوردن بود. پس چرا باید دو تا آدم بزرگ دنبال کسی برای خواندن کتاب‌شان باشند.

تاد در حالیکه یک عروسک چوبی و یک ماشین چوبی بدون چرخ در دست داشت نورا را از افکارش بیرون آورد: نورا ببین چی پیدا کردم. مادربزرگ روی صندلی نشسته بود و بچه‌ها را نگاه می‌کرد. نورا لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگن. تاد گفت: حیف که چرخ نداره. مادربزرگ با لبخندی گفت: حتما پدربزرگ می‌تونه تعمیرش کنه. تاد درحالیکه بالا و پایین می‌پرید گفت: آخ جون. پس می‌تونم باهاشون بازی کنم؟ مادربزرگ گفت: البته که می‌تونی. تاد با خوشحالی مادربزرگ را بوسید و گفت: ممنون. و درحالیکه پدربزرگ را صدا می‌زد از اتاق عمه لیزا بیرون رفت.

مادربزرگ سعی کرد قطره اشکی که ناخودآگاه از چشمش سرازیر شده بود را از نورا پنهان کند اما موفق نشد.

– فکر نمی‌کردم اینقدر خوشحال بشه.

– اسباب‌بازی‌های عمه لیزا خیلی قشنگن… حتما عمه هم خیلی دوستشون داشته.

– همینطوره. یادمه اون ماشین چوبی رو روز تولد پنج سالگی‌ش بهش هدیه دادیم. وقتی چرخش شکست خیلی ناراحت شد. ولی اجازه نداد پدربزرگ تعمیرش کنه. دلش می‌خواست همونجور باقی بمونه.

مادربزرگ اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خب دیگه بهتره بریم که کلی کار دارم.

– ممنون مادربزرگ… می‌دونم وسایل این اتاق چقدر براتون مهم هستن.

مادربزرگ لبخندی زد و گفت: آره. ولی نه به اندازه شماها.


آنچه خواندید بخش چهارم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *