نورا و اتاق نیمه شب – بخش هفتم – سوفی و چارلی

زبون دراز با ناامیدی گفت: مثل اینکه اشتباه کردیم. نورا که نمی‌دانست به خاطر ناتوانی در دیدن نوشته‌های کتاب باید خوشحال باشد یا ناراحت کتاب را بست و گفت: من که بهتون گفتم. دماغ دراز گفت: بانو خودتون رو دست کم نگیرید. به احساس ما و توانایی خودتون اعتماد کنید. همین که ما رو می‌بینید… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش هفتم – سوفی و چارلی

نورا و اتاق نیمه شب – بخش ششم – سرزمین های هفت گانه

تاد تنها و نگران گوشه اتاق ایستاده بود: نورا اونجا یه سوسک بود. نورا نفس راحتی کشید. طولی نکشید که مادربزرگ و اِما هم از راه رسیدند و بعد هم پدربزرگ. پدربزرگ حشره ظاهرا بی‌آزاری که همین چند لحظه پیش باعث ترس تاد و نورا و البته مابقی ساکنین خانه شده بود را از اتاق… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش ششم – سرزمین های هفت گانه

نورا و اتاق نیمه شب – بخش پنجم – بانوی تازه

تاد آن شب هم مثل شب قبل خیلی زود به خواب رفت. بازی با اسباب بازی‌های جدیدش حسابی او را خسته کرده بود. طوری که برای شنیدن قصه های کتابی که از نورا قول خواندنش را گرفته بود هم بیدار نماند. نورا آن شب در رختخواب به عمه لیزا فکر می‌کرد. چرا عمه لیزا اجازه… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش پنجم – بانوی تازه

نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا

– نورا بلند شو دیگه. نورا به زحمت چشم‌هایش را باز کرد. – چیه؟ بگذار بخوابم تاد. – گشنمه. در باز نمیشه. نورا که نیمه خواب بود تازه یادش افتاد دیشب در را قفل کرده است. خوشبختانه هیچ خبری از غریبه‌ها نشده بود. تمام شب تا نزدیکی‌های سپیده دم خواب به چشم نورا نیامده بود.… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا

نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها

برای شام همه خانواده دور هم جمع شده بودند: عمه شارلوت، 45 ساله با همسر و پسر جوانش. خاله آملیا، خاله کوچک نورا و تاد که 38 ساله بود همراه با همسرش، پسرش که همسن نورا بود و دختر کوچکش که چهار ساله بود. خاله ایزابلا، خاله بزرگ بچه ها حدودا 50 ساله بود، هرگز… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها

نورا و اتاق نیمه شب – بخش دوم – خانه جدید

بهترین راه این بود که نورا و تاد با مادربزرگ و پدربزرگ پدری‌شان در ویندسور زندگی کنند. این انتخاب خود بچه ها هم بود. هرچند نورا دلش نمی‌خواست از همسایه ها، دوستان و همکلاسی های قدیمی‌ش دور شود اما هم نورا و هم تاد نیاز به کسی داشتند که از آن‌ها مراقبت کند. این تصمیم… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش دوم – خانه جدید

نورا و اتاق نیمه شب – بخش اول – حادثه ناگوار

قطار ریچموند – ویندسور با سرعت تمام حرکت می‌کرد. بدون اینکه برای تماشای مناظر اطرافش مکثی کند. گویا عجله داشت زودتر مسافرانش را زمین بگذارد و نفس راحتی بکشد. دختربچه‌ای که داخل کوپه سوم کنار برادر کوچکترش نشسته بود با نگاهی نگران از پنجره قطار به بیرون خیره شده بود. مسیر برایش آشنا بود. از… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش اول – حادثه ناگوار