نورا و اتاق نیمه شب – بخش نهم – دوستان جدید تاد

نورا و اتاق نیمه شب – بخش نهم – دوستان جدید تاد

نورا صبح زود از خواب بیدار شده بود. نور خورشید از پنجره به داخل اتاق می‌تابید. اما تاد هنوز هم خواب بود.

نورا به خاطر اینکه توانسته بود کتاب را بخواند هیجان زده بود. با خودش فکر کرد یعنی زبون دراز و دماغ دراز توانسته‌اند منظور کتاب را بفهمند یا نه؟ بعید بود این وقت روز به سراغش بیایند. باید برای فهمیدن پاسخ سوالش حداقل تا شب منتظر می‌ماند.

– تاد… صبح شده بیدار شو.

برادر کوچک نورا کش و قوسی آمد، روی تخت نشست و با صدای نیمه خواب‌آلود گفت: سلام.

نورا گفت: سلام، بلند شو دیگه حتما صبحانه آماده‌ست.

تاد گفت: بعدش میشه بریم پیش عمو تئو بازی کنیم؟

– عزیزم. عمو تئو که بچه نیست. کلی کار داره.

– ولی خیلی مهربونه.

– درسته ولی قرار نیست چون مهربونه همیشه با من و تو بازی کنه. خودمون دو تایی با هم بازی می‌کنیم.

– من… اینجا رو دوست ندارم نورا.

– باز شروع کردی تاد؟ اینجا خونه جدیدمونه باید بهش عادت کنیم.

– آخه من اینجا هیچ دوستی ندارم.

– خب اینجا هم دوست پیدا می‌کنیم. فقط باید صبر کنیم تا مدرسه‌ها باز بشه.

– من که مدرسه نمی‌رم.

– تاد ما باید با شرایط اینجا کنار بیایم. اینجا یه باغ خیلی قشنگ داره که خونه خودمون نداشت.

تاد هنوز هم ساکت بود. معلوم بود این چیزها او را راضی نمی‌کرد.

– ببین. اون پسربچه و دختربچه که دیروز با ما صبحانه خوردند رو که یادته؟

– آره.

– خب اونا خونه‌شون نزدیکه. فکر می‌کنم بهمون اجازه بدن بعضی وقت‌ها باهاشون بازی کنیم.

تاد با خوشحالی از روی تخت بلند شد و گفت: واقعا نورا؟ خیلی خوبه. و با عجله دست نورا را گرفت و در حالیکه سعی می‌کرد با دست‌های کوچکش او را از روی تخت بلند کند گفت: پس بریم دیگه.

***

تاد هنوز اولین لقمه صبحانه را نخورده بود که گفت: مادربزرگ! میشه با بچه‌های همسایه بازی کنیم؟

مادربزرگ با تعجب گفت: بچه‌های همسایه؟

نورا گفت: منظور تاد، سوفی و چارلیه.

مادربزرگ نگاهی به نورا کرد و لبخند زد. نورا سرش را پایین انداخت و ساکت شد.

– خب. فکر می‌کنم مشکلی نباشه. البته باید از پدربزرگ هم اجازه بگیرید. به شرطی که آقای گری هم به سوفی و چارلی اجازه بده و همینطور مواظب باشید گل‌های باغ رو له نکنید.

نورا گفت: خیال‌تون راحت باشه مادربزرگ.

اِما همینطور که به کارهای آشپزخانه می‌رسید سری تکان داد. ولی این کار اِما از نگاه مادربزرگ دور نماند: لطفا به کارت برس اِما.

– بله خانم. من… منظوری نداشتم.

مادربزرگ رو به نورا گفت: وقتی تو بگی خیالم راحته.

– ممنون مادربزرگ.

– خیلی خب حالا زودتر صبحانه‌تون رو بخورید چون می‌دونم تاد نمی‌تونه زیاد صبر کنه.

***

نورا حتی فکرش را هم نمی‌کرد. آقای گری اجازه نداد سوفی و چارلی برای بازی به خانه آن‌ها بیایند. و در برابر خواهش نورا فقط گفته بود: من دنبال دردسر نیستم.

مادربزرگ که موضوع را فهمید همراه با بچه‌ها به کتابخانه رفت و ماجرا را برای پدربزرگ تعریف کرد. پدربزرگ با خونسردی لباس‌هایش را پوشید و بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت.

نورا و تاد با مخالفت قاطعانه آقای گری امیدی نداشتند پدربزرگ هم بتواند کاری کند. پنج دقیقه بعد پدربزرگ به خانه برگشت. تاد به طرف پدربزرگ رفت و گفت: پدربزرگ نیومدن؟ پدربزرگ گفت: یه دنده‌تر از اون ندیدم. نورا چهره‌اش در هم رفت. ولی پدربزرگ فوری زد زیر خنده و درحالیکه تاد را بغل می‌کرد تا از روی زمین بلند کند گفت: اخم‌هاتون رو باز کنید… اگه چند دقیقه دیگه صبر کنید سر و کله سوفی و چارلی هم پیدا میشه.

نورا گفت: واقعا پدربزرگ؟ چطوری آقای گری رو راضی کردین؟ پدربزرگ که تاد را روی زمین می‌گذاشت گفت: آسون‌تر از اون چیزی که فکرشو بکنید. وقتی اومد جلوی در بهش گفتم اگه تا پنج دقیقه دیگه بچه‌هاش توی خونه من نباشن تمام ماستی که امروز اِما درست کرده رو روی سرش خالی می‌کنم.

نورا خندید و گفت: وااای پدربزرگ. فکر کنم قیافه آقای گری با ماست خیلی دیدنی می‌شه. پدربزرگ گفت: نه، قیافه اون حتی با همه ماست‌های دنیا هم قابل تحمل نمیشه. تاد گفت: اِما ماست درست کرده؟ نورا گفت: فکر نمی‌کنم تاد.

***

طولی نکشید که سوفی و چارلی به خانه پدربزرگ آمدند و خوشبختانه کار به ماست مالی کردن سر و صورت آقای گری نرسید.

بچه‌ها برای بازی به بخشی از باغ که تقریبا خالی از گل و گیاه بود رفتند و تا ظهر حسابی بازی کردند. با اینکه همه از تاد بزرگتر بودند سعی کردند بازی‌هایی انجام دهند که تاد هم از عهده آن برمی‌آمد و برایش جذاب بود. تاد تا موقع ناهار آنقدر بازی کرده بود که از گرسنگی شکمش به قار و قور افتاد و به این ترتیب صدای خنده سوفی و چارلی هم به هوا رفت.

سوفی و چارلی آنقدر با تاد مهربان بودند که در همان چند ساعت کوتاه توانستند جای خود را در دل تاد باز کنند. دوست‌هایی که باعث می‌شدند تاد و نورا راحت‌تر با نبودن پدر و مادرشان و همینطور دوری از خانه و دوست‌های قبلی‌شان کنار بیایند.

***

ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود و هنوز خبری از دماغ دراز و زبون دراز نبود. انتظار کشیدن برای چیزی که از آن بی‌خبر هستی دشوارتر است و این همان چیزی بود که نورا را ناراحت می‌کرد. با خودش فکر کرد نکند اتفاق بدی افتاده باشد که دماغ دراز و زبون دراز به سراغش نیامده بودند. اما بلافاصله خودش را امیدوار کرد که شاید پیدا کردن جواب معمای کتاب طول کشیده که خبری نشده است.

فکر کردن بی‌فایده بود و نورا هم نمی‌توانست تمام شب را منتظر دماغ دراز و زبون دراز بیدار بماند. طولی نکشید که او هم مثل تاد به خواب عمیقی فرو رفت.


آنچه خواندید بخش نهم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *