نورا و اتاق نیمه شب – بخش یازدهم – دنیای جدید

نورا گفت: من هم باهاتون میام. دماغ دراز گفت: کجا؟ نورا: خودتون می‌دونید کجا رو می‌گم. زبون دراز: حالتون خوبه بانو؟ دماغ دراز: شما به اندازه کافی به ما کمک کردین. پیدا کردن کسی که منظور کتابه وظیفه خود ماست. نورا گفت: ولی من می‌تونم بازم بهتون کمک کنم. دماغ دراز گفت: درسته. اما حضور… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش یازدهم – دنیای جدید

نورا و اتاق نیمه شب – بخش دهم – او!

بالاخره نیمه‌های شب بعد، سر و کله دماغ دراز و زبون دراز پیدا شد. نورا در اتاق عمه لیزا نشسته بود. چهره ناراحت و نگران دو موجود گرد روبرویش نشان می‌داد نتوانسته‌اند معمای کتاب را حل کنند. دماغ دراز گفت: پیدا کردن یه شمع بین اون همه شمعی که توی دره هست کار ساده‌ای نیست.… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش دهم – او!

نورا و اتاق نیمه شب – بخش نهم – دوستان جدید تاد

نورا صبح زود از خواب بیدار شده بود. نور خورشید از پنجره به داخل اتاق می‌تابید. اما تاد هنوز هم خواب بود. نورا به خاطر اینکه توانسته بود کتاب را بخواند هیجان زده بود. با خودش فکر کرد یعنی زبون دراز و دماغ دراز توانسته‌اند منظور کتاب را بفهمند یا نه؟ بعید بود این وقت… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش نهم – دوستان جدید تاد

نورا و اتاق نیمه شب – بخش هشتم – معمای شمع

حالا با این سردرد چطوری به کارهای خونه برسم! مثل روز روشن بود سردرد اِما واقعی نیست. در واقع ناخوشی موقت اِما به خاطر این بود که می‌خواست سوفی و چارلی تمام کار شستن ظرف‌ها رو به تنهایی انجام بدن. چیزی که مادربزرگ خواسته بود فقط کمک کردن در شستن ظرف ها بود که چندان… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش هشتم – معمای شمع

نورا و اتاق نیمه شب – بخش هفتم – سوفی و چارلی

زبون دراز با ناامیدی گفت: مثل اینکه اشتباه کردیم. نورا که نمی‌دانست به خاطر ناتوانی در دیدن نوشته‌های کتاب باید خوشحال باشد یا ناراحت کتاب را بست و گفت: من که بهتون گفتم. دماغ دراز گفت: بانو خودتون رو دست کم نگیرید. به احساس ما و توانایی خودتون اعتماد کنید. همین که ما رو می‌بینید… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش هفتم – سوفی و چارلی

نورا و اتاق نیمه شب – بخش ششم – سرزمین های هفت گانه

تاد تنها و نگران گوشه اتاق ایستاده بود: نورا اونجا یه سوسک بود. نورا نفس راحتی کشید. طولی نکشید که مادربزرگ و اِما هم از راه رسیدند و بعد هم پدربزرگ. پدربزرگ حشره ظاهرا بی‌آزاری که همین چند لحظه پیش باعث ترس تاد و نورا و البته مابقی ساکنین خانه شده بود را از اتاق… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش ششم – سرزمین های هفت گانه

نورا و اتاق نیمه شب – بخش پنجم – بانوی تازه

تاد آن شب هم مثل شب قبل خیلی زود به خواب رفت. بازی با اسباب بازی‌های جدیدش حسابی او را خسته کرده بود. طوری که برای شنیدن قصه های کتابی که از نورا قول خواندنش را گرفته بود هم بیدار نماند. نورا آن شب در رختخواب به عمه لیزا فکر می‌کرد. چرا عمه لیزا اجازه… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش پنجم – بانوی تازه

نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا

– نورا بلند شو دیگه. نورا به زحمت چشم‌هایش را باز کرد. – چیه؟ بگذار بخوابم تاد. – گشنمه. در باز نمیشه. نورا که نیمه خواب بود تازه یادش افتاد دیشب در را قفل کرده است. خوشبختانه هیچ خبری از غریبه‌ها نشده بود. تمام شب تا نزدیکی‌های سپیده دم خواب به چشم نورا نیامده بود.… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش چهارم – اتاق عمه لیزا

نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها

برای شام همه خانواده دور هم جمع شده بودند: عمه شارلوت، 45 ساله با همسر و پسر جوانش. خاله آملیا، خاله کوچک نورا و تاد که 38 ساله بود همراه با همسرش، پسرش که همسن نورا بود و دختر کوچکش که چهار ساله بود. خاله ایزابلا، خاله بزرگ بچه ها حدودا 50 ساله بود، هرگز… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش سوم – صداها

نورا و اتاق نیمه شب – بخش دوم – خانه جدید

بهترین راه این بود که نورا و تاد با مادربزرگ و پدربزرگ پدری‌شان در ویندسور زندگی کنند. این انتخاب خود بچه ها هم بود. هرچند نورا دلش نمی‌خواست از همسایه ها، دوستان و همکلاسی های قدیمی‌ش دور شود اما هم نورا و هم تاد نیاز به کسی داشتند که از آن‌ها مراقبت کند. این تصمیم… ادامه خواندن نورا و اتاق نیمه شب – بخش دوم – خانه جدید