روزی روزگاری پسر کوچکی بود که گوجه فرنگی دوست نداشت. او از رنگ قرمز گوجه فرنگی ها خوشش نمیآمد. به همین خاطر همیشه گوجه فرنگی های غذایش را از داخل ظرف غذا جدا میکرد و از خوردن آنها خودداری میکرد. یک روز پسرک در اتاقش خوابیده بود که با صدایی عجیب از خواب بیدار میشود.… ادامه خواندن قصه پسربچهای که از گوجه فرنگی خوشش نمیآمد!
برچسب: قصه آموزنده
داستان اسیر و وزیر نیک خواه – از گلستان سعدی
متن داستان به زبان ساده امروزی پادشاهی دستور به کشتن اسیری میدهد. اسیر که متوجه میشود مرگش نزدیک است شروع میکند به ناسزاگویی و به عبارت امروزی وقتی میبیند آب از سرش گذشته هرچه از دهانش درمیآید به پادشاه میگوید. پادشاه که متوجه سخنان اسیر نمیشود (حال یا زبان اسیر متفاوت است یا این ناسزاها… ادامه خواندن داستان اسیر و وزیر نیک خواه – از گلستان سعدی
قصه خیار قرمز
روزی روزگاری خیار قرمزی به نام کاکلی در یک باغ بزرگ زندگی میکرد. کاکلی اصلا از رنگ خودش راضی نبود و همیشه احساس میکرد با خیارهای دیگر متفاوت است. او فقط یک آرزو داشت آن هم این بود که رنگش مانند همه خیارها سبز باشد. کاکلی به دوستان سبز خود حسادت میکرد چرا که میدید… ادامه خواندن قصه خیار قرمز