مردی به چهار نفر یک درهم پول میدهد. اولی که فارسی زبان بود میگوید من با این یک درهم انگور میخرم. دیگری که عرب زبان بود گفت نه ای دغل کار؛ من عنب میخواهم نه انگور. سومی که ترک زبان بود گفت: من عنب نمیخواهم، اُزُم میخواهم. چهارمی هم که رومی بود گفت: این گفتگو را تمام کنید من استافیل میخواهم.
این چهار نفر به خاطر دانش اندکشان بر سر چهار اسم، کارشان به کشمکش میافتد. هر چهار نفر انگور میخواستند. اما به زبان خودشان!
مولانا در ادامه این داستان آموزنده میگوید اگر فرد دانایی میان آنها بود که با زبان همهشان آشنا بود میتوانست آنها را با هم آشتی دهد و بگوید: من با همین یک درهم میتوانم خواست همهتان را برآورده کنم. گفته های شما به زبان خودتان باعث ایجاد کشمکش میان شما شده است. درست است که همه شما یک چیز میخواهید اما در واقعیت، نتیجهاش جنگ میان شماست. درست مثل سرکه ای که حتی با گرم شدن روی آتش همچنان طبع سرد دارد و شیره انگور یخ زده هم همچنان طبع گرم دارد.
حضرت سلیمان علیه السلام هم به خاطر اینکه زبان همه پرندگان و حیوانات را میدانست توانست میان آنها صلح و آرامش برقرار کند و میان آهو و پلنگ، کبوتر و باز یا گوسفند و گرگ که در ظاهر دشمن هم هستند اتحاد ایجاد کند.
ماجرای چهار مرد و انگور برگرفته از باب دوم مثنوی معنوی اثر مولانا جلالالدین محمد بلخی (مولوی) است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. متن اصلی این داستان را در ادامه از مثنوی معنوی میخوانید:
متن اصلی داستان چهار مرد و انگور از مثنوی معنوی
چار کس را داد مردی یک درم / آن یکی گفت این بانگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا / من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم / من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را / ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند / که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی / پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان / گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم / آرزوی جملهتان را میدهم
چونک بسپارید دل را بی دغل / این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد / چار دشمن میشود یک ز اتحاد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق / گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا / تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط / در اثر مایهٔ نزاعست و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر / گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن / چون خوری سردی فزاید بی گمان
زانک آن گرمی او دهلیزیست / طبع اصلش سردیست و تیزیست
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر / چون خوری گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست / کز بصیرت باشد آن وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد / تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت / کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ / انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر آمن از چنگال باز / گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان / اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی / هین سلیمان جو چه میباشی غوی
دانهجو را دانهاش دامی شود / و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را درین آخر زمان / نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما / کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر / تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودست امتی / از خلیفهٔ حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند / کز صفاشان بی غش و بی غل کند
مشفقان گردند همچون والده / مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند / ور نه هر یک دشمن مطلق بدند