ماجرای چهار مرد و انگور – از مثنوی معنوی

مردی به چهار نفر یک درهم پول می‌دهد. اولی که فارسی زبان بود می‌گوید من با این یک درهم انگور می‌خرم. دیگری که عرب زبان بود گفت نه ای دغل کار؛ من عنب می‌خواهم نه انگور. سومی که ترک زبان بود گفت: من عنب نمی‌خواهم، اُزُم می‌خواهم. چهارمی هم که رومی بود گفت: این گفتگو… ادامه خواندن ماجرای چهار مرد و انگور – از مثنوی معنوی

قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز

روزی روزگاری در یک مزرعه سرسبز، سبزیجات مختلفی در صلح و شادی زندگی می‌کردند. فرمانروای این مزرعه، هویج مهربان، پر تلاش و بخشنده ای به نام شاه هویج بود. شاه هویج هر روز صبح زود از خواب بلند می‌شد و به سبزیجات مزرعه سر می‌زد. او دلش می‌خواست مطمئن شود همه سبزیجات، قوی و سالم… ادامه خواندن قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز

داستان غلام دریا ندیده – از گلستان سعدی

متن حکایت به زبان ساده امروزی پادشاهی قصد سفر با کشتی می‌کند. غلامی غیر عرب همراه پادشاه بود که برای اولین بار با کشتی سفر می‌کرد و تا به حال دریا را ندیده بود. غلام از ترس به گریه و زاری می‌افتد. اطرافیان هرچه تلاش می‌کنند با مهربانی و محبت، غلام را آرام کنند فایده… ادامه خواندن داستان غلام دریا ندیده – از گلستان سعدی

قصه جک و پادشاه ظالم

روزی روزگاری پادشاه ظالم و پول دوستی بود که از مردمش مالیات سنگین می‌گرفت. تنها چیزی که برای پادشاه مهم بود ثروت و دارایی هایش بود و حاضر بود برای جمع کردن ثروت بیشتر دست به هرکاری بزند. مردم از پادشاه بسیار ناراضی بودند. کم کم صدای اعتراض های مردم به گوش پادشاه رسید. مردم… ادامه خواندن قصه جک و پادشاه ظالم

داستان چشم سالم سلطان – از گلستان سعدی

متن حکایت به زبان ساده امروزی یکی از پادشاهان خراسان در خواب، محمود سبکتگین (سلطان محمود غزنوی) را می‌بیند که تمام بدنش متلاشی شده و از هم فروریخته است. اما چشم‌هایش همچنان در کاسه چشم سالم مانده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. پادشاه از خوابی که دیده بود شگفت زده می‌شود و حکیمان و… ادامه خواندن داستان چشم سالم سلطان – از گلستان سعدی

قصه پسربچه‌ای که از گوجه فرنگی خوشش نمی‌آمد!

روزی روزگاری پسر کوچکی بود که گوجه فرنگی دوست نداشت. او از رنگ قرمز گوجه فرنگی ها خوشش نمی‌آمد. به همین خاطر همیشه گوجه فرنگی های غذایش را از داخل ظرف غذا جدا می‌کرد و از خوردن آنها خودداری می‌کرد. یک روز پسرک در اتاقش خوابیده بود که با صدایی عجیب از خواب بیدار می‌شود.… ادامه خواندن قصه پسربچه‌ای که از گوجه فرنگی خوشش نمی‌آمد!

داستان اسیر و وزیر نیک خواه – از گلستان سعدی

متن داستان به زبان ساده امروزی پادشاهی دستور به کشتن اسیری می‌دهد. اسیر که متوجه می‌شود مرگش نزدیک است شروع می‌کند به ناسزاگویی و به عبارت امروزی وقتی می‌بیند آب از سرش گذشته هرچه از دهانش درمی‌آید به پادشاه می‌گوید. پادشاه که متوجه سخنان اسیر نمی‌شود (حال یا زبان اسیر متفاوت است یا این ناسزاها… ادامه خواندن داستان اسیر و وزیر نیک خواه – از گلستان سعدی

قصه خیار قرمز

روزی روزگاری خیار قرمزی به نام کاکلی در یک باغ بزرگ زندگی می‌کرد. کاکلی اصلا از رنگ خودش راضی نبود و همیشه احساس می‌کرد با خیارهای دیگر متفاوت است. او فقط یک آرزو داشت آن هم این بود که رنگش مانند همه خیارها سبز باشد. کاکلی به دوستان سبز خود حسادت می‌کرد چرا که می‌دید… ادامه خواندن قصه خیار قرمز