فرزند فرمانده لشکری را در سرای اغلمش (نام یکی از پادشاهان ایرانی) دیدم که فهم و عقل و هوشیاری فراوانی داشت و از همان دوران کودکی آثار بزرگی در پیشانی او آشکار بود. او به خاطر زیبایی ظاهری و باطنی که داشت مورد توجه پادشاه قرار میگیرد. چنان که توانایی و قدرت به فضایل است نه… ادامه خواندن داستان رضایت حسود – از گلستان سعدی
برچسب: داستان آموزنده
داستان چهره دیگر نامهربانی
شب بدی رو گذرونده بودم. صبح هم با یه کابوس وحشتناک از خواب پریده بودم. بهتر از این نمیشد. حتی نور خورشید که از پنجره با شدت عجیبی روی صورتم میتابید تصمیم گرفته بود برای امروزم سنگ تموم بگذاره. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بعد از یه شب مزخرف، یه… ادامه خواندن داستان چهره دیگر نامهربانی
داستان پسر کوتاه پادشاه – از گلستان سعدی
پادشاهی بود که یکی از فرزندانش کوتاه قد بود و برادران دیگر برخلاف او بلند قد و دارای چهره ای زیبا بودند. پدر نیز با بیمیلی به پسر کوتاه قامتش نگاه میکرد و او را پست و حقیر میدانست. پسر با هوشیاری و زیرکی سعی میکند چشم دل پدر را بیدار کند و میگوید: ای… ادامه خواندن داستان پسر کوتاه پادشاه – از گلستان سعدی
قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب میگذاشت
روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ، حیوانات مختلف با خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردند. بین آنها مرغی به نام رُزی بود که تخم های متفاوتی میگذاشت. تخمهای رزی به جای سفید، زرد رنگ بودند! رزی هر وقت از خواب بیدار میشد به این امید که تخم معمولی گذاشته باشد اطرافش را زیر و… ادامه خواندن قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب میگذاشت
ماجرای چهار مرد و انگور – از مثنوی معنوی
مردی به چهار نفر یک درهم پول میدهد. اولی که فارسی زبان بود میگوید من با این یک درهم انگور میخرم. دیگری که عرب زبان بود گفت نه ای دغل کار؛ من عنب میخواهم نه انگور. سومی که ترک زبان بود گفت: من عنب نمیخواهم، اُزُم میخواهم. چهارمی هم که رومی بود گفت: این گفتگو… ادامه خواندن ماجرای چهار مرد و انگور – از مثنوی معنوی
قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز
روزی روزگاری در یک مزرعه سرسبز، سبزیجات مختلفی در صلح و شادی زندگی میکردند. فرمانروای این مزرعه، هویج مهربان، پر تلاش و بخشنده ای به نام شاه هویج بود. شاه هویج هر روز صبح زود از خواب بلند میشد و به سبزیجات مزرعه سر میزد. او دلش میخواست مطمئن شود همه سبزیجات، قوی و سالم… ادامه خواندن قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز
داستان غلام دریا ندیده – از گلستان سعدی
متن حکایت به زبان ساده امروزی پادشاهی قصد سفر با کشتی میکند. غلامی غیر عرب همراه پادشاه بود که برای اولین بار با کشتی سفر میکرد و تا به حال دریا را ندیده بود. غلام از ترس به گریه و زاری میافتد. اطرافیان هرچه تلاش میکنند با مهربانی و محبت، غلام را آرام کنند فایده… ادامه خواندن داستان غلام دریا ندیده – از گلستان سعدی
قصه جک و پادشاه ظالم
روزی روزگاری پادشاه ظالم و پول دوستی بود که از مردمش مالیات سنگین میگرفت. تنها چیزی که برای پادشاه مهم بود ثروت و دارایی هایش بود و حاضر بود برای جمع کردن ثروت بیشتر دست به هرکاری بزند. مردم از پادشاه بسیار ناراضی بودند. کم کم صدای اعتراض های مردم به گوش پادشاه رسید. مردم… ادامه خواندن قصه جک و پادشاه ظالم
داستان چشم سالم سلطان – از گلستان سعدی
متن حکایت به زبان ساده امروزی یکی از پادشاهان خراسان در خواب، محمود سبکتگین (سلطان محمود غزنوی) را میبیند که تمام بدنش متلاشی شده و از هم فروریخته است. اما چشمهایش همچنان در کاسه چشم سالم مانده بود و به اطراف نگاه میکرد. پادشاه از خوابی که دیده بود شگفت زده میشود و حکیمان و… ادامه خواندن داستان چشم سالم سلطان – از گلستان سعدی
قصه پسربچهای که از گوجه فرنگی خوشش نمیآمد!
روزی روزگاری پسر کوچکی بود که گوجه فرنگی دوست نداشت. او از رنگ قرمز گوجه فرنگی ها خوشش نمیآمد. به همین خاطر همیشه گوجه فرنگی های غذایش را از داخل ظرف غذا جدا میکرد و از خوردن آنها خودداری میکرد. یک روز پسرک در اتاقش خوابیده بود که با صدایی عجیب از خواب بیدار میشود.… ادامه خواندن قصه پسربچهای که از گوجه فرنگی خوشش نمیآمد!