روزی روزگاری عابدی1 در کوهی دور از مردم به تنهایی زندگی میکرد و روزهای خود را به روزه و عبادت خداوند مشغول بود. شبها هم قرص نانی به دستش میرسید که نصف آن را برای شام میخورد و نصف دیگر را برای سحر نگه میداشت. به این ترتیب با قناعت زندگی خود را میگذراند و از این قناعت شاد بود و هیچوقت از کوه پایین نمیآمد.
از قضا2 شبی قرص نان همیشگی به دستش نمیرسد. عابد آنقدر احساس گرسنگی میکند و نگرانی نداشتن غذا آزارش میدهد که آن شب نه به عبادتهای معمولش میپردازد نه خواب به چشمانش میآید. صبح که میشود طاقتش تمام میشود و برای به دست آوردن غذا از کوه پایین میرود.
در نزدیکی کوه، روستایی بود که مردمش نامسلمان بودند. عابد به در خانه یکی از اهالی روستا میرود. صاحب خانه دو نان جو به او میدهد، عابد هم تشکر میکند و خوشحال از اینکه غذایی به دست آورده به طرف محل زندگی خود روانه میشود.
در خانه مرد نامسلمانی که نانها را به عابد داده بود سگی هم زندگی میکرد که از شدت گرسنگی پوست و استخوان شده بود. سگ بیچاره آنقدر گرسنگی کشیده بود که اگر دایرهای روی زمین میکشیدی فکر میکرد نان است و از خوشحالی میمرد! سگ که بوی نان را متوجه میشود دنبال عابد میرود و لباسش را میگیرد. عابد یکی از دو نان را به سگ میدهد و از ترس اینکه سگ به او آسیبی برساند به راه خود ادامه میدهد.
سگ نان را میخورد و باز هم دنبال عابد به راه میافتد. عابد که میخواهد از شر سگ در امان بماند نان دیگر را هم به او میدهد. اما سگ نان دوم را هم میخورد و دوباره دنبال عابد میکند. حیوان آنقدر لباس عابد را میکشد که لباس پاره میشود. عابد که میبیند سگ رهایش نمیکند میگوید: من سگی به بیشرمی تو ندیدهام. صاحبت دو نان جو به من داد که هر دو را خوردی. اما باز هم رهایم نمیکنی و لباسم را هم پاره کردی.
سگ به حرف می آید و می گوید: من بیشرم و حیا نیستم. بهتر است چشمهایت را باز کنی تا ببینی چه کسی بیحیاست. من از وقتی کوچک بودم در خرابه این پیرمرد زندگی کردهام. هم مراقب خانهاش هستم هم مراقب گوسفندش. گاهی اوقات یک نصفه نان یا یک استخوان به من میدهد گاهی هم از روی فراموشی هیچ غذایی به من نمیدهد. بعضی وقتها چند روز یا چند هفته میگذرد و نان و غذای درست و حسابی به من نمیرسد. حتی گاهی اوقات پیرمرد برای خودش هم غذایی پیدا نمیکند چه رسد برای من.
سگ ادامه می دهد: اما از آنجایی که من در کنار او بزرگ شدهام جای دیگری نمیروم. آنقدر دوستش دارم که اگر غذایی به من بدهد از او تشکر میکنم و اگر ندهد صبر میکنم. حتی بعضی اوقات با چوب و سنگ مرا میزند اما من سراغ کس دیگری نمیروم.
با این حال تو ای عابد، فقط یک شب نان همیشگی به دستت نرسید و صبرت تمام شد. از درگاه خدای روزیرسان رو به خانه مرد نامسلمانی آوردی که دشمن اوست. حالا خودت بگو کدام یک از ما بی شرم و بی حیاتر است؟ من یا تو؟ مرد عابد با شنیدن این سخنان به اشتباه خود پی برد و با دست بر سر خود کوفت و از هوش رفت.
داستان عابد کم صبر و سگ گرسنه برگرفته از کتاب نان و حلوا اثر منظوم شیخ بهایی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. متن اصلی این داستان را در ادامه میخوانید:
متن اصلی حکایت از کتاب نان و حلوا نوشته شیخ بهایی
عابدی، در کوه لبنان بد مقیم / در بن غاری، چو اصحاب الرقیم
روی دل، از غیر حق برتافته / گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها، میبود مشغول صیام / قرص نانی، میرسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی، نصفی سحور / وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همین منوال، حالش میگذشت / نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت
از قضا، یک شب نیامد آن رغیف / شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء / دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب / نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذیر / بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه، به قرب آن جبل / اهل آن قریه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد / گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت / وز وصول طعمهاش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر / تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی / مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او، گر خط پرگاری کشی / شکل نان بیند، بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر / خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت / آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند / پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش / تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان / تا که از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد / شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، در پی او میدوید / عف عفی میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا / من سگی چون تو ندیدم، بیحیا
صاحبت، غیر دو نان جو نداد / وان دو نان، خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟ / وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال / بیحیا، من نیستم، چشمت بمال
هست، از وقتی که بودم من صغیر / مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم / خانهاش را پاسبانی میکنم
گاه گاهی، نیم نانم میدهد / گاه، مشتی استخوانم میدهد
گاه، غافل گردد از اطعام من / وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام / لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان / نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
گاه هم باشد، که پیر پر محن / نان نیابد بهر خود، چه جای من
چون که بر درگاه او پروردهام / رو به درگاه دگر، ناوردهام
هست کارم، بر در این پیر گبر / گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم / جز در او، من دری نشناختم
گه به چوبم میزند، گه سنگها / از در او، من نمیگردم جدا
چون که نامد یک شبی نانت به دست / در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی / بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی / کردهای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف، ای مرد گزین! / بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد / دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی، یاد گیر! / این قناعت، از سگ آن گبر پیر