بهترین راه این بود که نورا و تاد با مادربزرگ و پدربزرگ پدریشان در ویندسور زندگی کنند. این انتخاب خود بچه ها هم بود. هرچند نورا دلش نمیخواست از همسایه ها، دوستان و همکلاسی های قدیمیش دور شود اما هم نورا و هم تاد نیاز به کسی داشتند که از آنها مراقبت کند. این تصمیم در همان روز خاکسپاری گرفته شد.
نورا میخواست کمی بیشتر در ریچموند بماند. به خصوص برای خداحافظی با خانهای که بوی پدر و مادرش را میداد. ترجیح میداد کسی خلوتشان را به هم نزند. به خاطر همین تمام آشنایان همان روز به ویندسور برگشتند. البته خانم بتل تمام سه روز بعد از آن دورادور مراقب بچه ها بود و به آنها سر میزد.
نورا و تاد در همه این سال ها به خاطر شغل پدر و مادرشان در ریچموند زندگی میکردند. اما دیگر هیچ دلیلی برای دوری از آشنایان وجود نداشت. همه اعضای خانواده پدری و همینطور خانواده مادریشان در ویندسور زندگی میکردند. با این حال نورا و تاد بیشتر با خانواده پدر راحت بودند. البته خانه بزرگ و باغ زیبایی که کنارش بود هم برای این انتخاب بزرگترها بیتأثیر نبود.
خانم بتل دلش نمیآمد نورا و تاد را تنها راهی سفر کند حتی برای مسیر کوتاه بین ریچموند تا ویندسور. اما نورا به او اطمینان داده بود نیازی به همراهی ندارند. واقعا هم نیازی نبود. نورا به اندازه کافی از پس خودش برمیآمد و قول داده بود مراقب تاد هم باشد. قرار بود بعد از رسیدن به ویندسور برای خانم بتل هر هفته نامه بنویسند.
ساعت 10 صبح قطار به ایستگاه ویندسور رسید. مادربزرگ همراه عمو جاش در ایستگاه منتظر نورا و تاد بودند. برخلاف روز خاکسپاری که مادربزرگ سعی کرده بود بچهها اشکهایش را نبینند حالا چشمهای قرمزش نشان میداد طی این چند روز چقدر اشک ریخته بود. مادربزرگ با دیدن نورا و تاد که از قطار پیاده میشدند درحالیکه لبخندی بر لب داشت به سمت آنها رفت و با اشتیاق آنها را در آغوش گرفت و بوسید.
آغوش مادربزرگ، غم دوری پدر و مادر را برای نورا تازهتر میکرد. همیشه وقتی در آغوش مادربزرگ قرار میگرفت مادر و پدرش در کنارش بودند. اما… نورا هنوز هم اتفاقاتی که افتاده بود را باور نمیکرد. برایش شوک بزرگی بود. باورش نمیشد یک شبه همه شادی و نشاط زندگیشان بر باد رفته باشد. با این حال سعی میکرد در برابر تاد روحیهاش را حفظ کند. میدانست اگر خودش را میباخت تاد هرگز نمیتوانست با شرایط جدیدش کنار بیاید.
وقتی با شورلت عمو جاش به خانه رسیدند پدربزرگ جلوی خانه انتظارشان را میکشید. معلوم نبود به خاطر تنفر همیشگیش از اتومبیل در خانه مانده بود یا میترسید نتواند موقع تنها پیاده شدن نورا و تاد از قطار، خودش را کنترل کند و جلوی گریهاش را بگیرد. پدربزرگ چهرهای مهربان، موهایی سپید و عینک بزرگی روی چشمهایش داشت. ولی او هم مثل گذشته نبود. مگر میتوانست بعد از آن اتفاق ناگوار مثل گذشته باشد. با این همه پدربزرگ هم مثل همیشه نورا و تاد را محکم در آغوش گرفت و بوسید.
اما خانه پدربزرگ مثل همیشه بود: خیلی بزرگ و کمی قدیمی. ساختمان اصلی دو طبقه بود. طبقه اول شامل آشپزخانه، اتاق پدربزرگ و مادربزرگ و یک کتابخانه بود. دو اتاق دیگر هم در طبقه اول قرار داشت. اتاق اول که بزرگتر از اتاق های دیگر خانه بود و معمولا فقط برای مهمانی ها از آن استفاده میشد و دیگری اتاق اِما و همسرش فیلیکس که کارهای خانه را انجام میدادند. طبقه دوم هم چهار اتاق داشت که تقریبا استفاده خاصی از آنها نمیشد.
اِما و فیلیکس حدود چهل ساله بودند. نزدیک شش سال بود که در خانه پدربزرگ زندگی میکردند و فرزندی هم نداشتند. فیلیکس چندان خوش مشرب نبود، رفتار خشکی داشت و به نظر میرسید هیچ وقت از هیچ چیزی راضی نبود. به قول مادربزرگ، فیلیکس معمولا از مجسمهها هم کمتر حرف میزد. مگر اینکه موضوعی پیدا میکرد که درباره آن غر بزند. ولی اِما رفتار خوبی داشت و اگر چشم فیلیکس را دور میدید گاهی اوقات لبخند هم میزد.
ساختمان کوچک دیگری که آن طرف باغ بود محل زندگی تئوی پنجاه ساله بود. همه اهل خانه او را عمو تئو صدا میزدند. تئو بر خلاف فیلیکس حسابی اهل شادی بود و نورا و تاد را هم خیلی دوست داشت. رسیدگی به محیط بیرون از خانه و باغ بر عهده عمو تئو بود. اگر اوضاع عادی بود صدای خندههای عمو تئو در جمع لحظهای قطع نمیشد. اما حالا فقط به لبخند سادهای که آن هم به خاطر بچهها بود بسنده میکرد.
عمو جاش با همسر و دو فرزندش کمی دورتر از خانه پدربزرگ زندگی میکرد. با این حال ناهار را همگی با هم در خانه پدربزرگ پشت میز آشپزخانه خوردند.
بعد از ناهار، عمو جاش و فیلیکس وسایل نورا و تاد را به اتاقشان در طبقه دوم بردند. اتاقشان تقریبا دو برابر اتاقی بود که در ریچموند داشتند. این همان اتاقی بود که همیشه به نورا میدادند. آخرین باری که به آنجا آمده بودند تعطیلات آخر هفته دو ماه پیش بود. تاد هم تا پیش از این با پدر و مادر در اتاق کناری میخوابید. ولی حالا نورا و تاد مثل خانهشان در ریچموند اتاق مشترک داشتند.
دو تخت چوبی و رختخواب، یک پنجره بزرگ که به سمت باغ باز میشد، یک صندلی، یک میز و دو کمد تمام وسایل اتاق را تشکیل میدادند. تاد به استراحت نیاز داشت. صبح زود از خواب بیدار شده بود و با اینکه در قطار هم خوابیده بود اما هنوز خسته بود. اما نورا به زندگی جدیدشان در خانه جدید فکر میکرد. زندگی بدون پدر و مادر…
آنچه خواندید بخش دوم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر میشود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.