نورا و اتاق نیمه شب – بخش دهم – او!

رمان نورا و اتاق نیمه شب – بخش دهم – او

بالاخره نیمه‌های شب بعد، سر و کله دماغ دراز و زبون دراز پیدا شد. نورا در اتاق عمه لیزا نشسته بود. چهره ناراحت و نگران دو موجود گرد روبرویش نشان می‌داد نتوانسته‌اند معمای کتاب را حل کنند.

دماغ دراز گفت: پیدا کردن یه شمع بین اون همه شمعی که توی دره هست کار ساده‌ای نیست.

زبون دراز گفت: هیچی هم ازش نمی‌دونیم.

نورا گفت: مگه نمی‌گید کتاب معمولا از طریق معما راهنمایی می‌کنه؟

دماغ دراز: درسته بانو.

– خب پس شاید اصلا نباید دنبال شمع باشیم.

زبون دراز گفت: پس اگه می‌خواست دنبال چیز دیگه‌ای بگردیم چرا نوشته شمع؟

– به خاطر اینکه این یه معماست.

– معماهای این آدم‌های دراز هم عجیب و غریبه مثل خودشون…

– ببخشید بانو اون متوجه نیست چی میگه.

نورا که از حرف زبون دراز خنده کوچکی روی لبش نشسته بود گفت: درسته، بیشتر معماها عجیب و غریبن.

***

– پدربزرگ، شما کتابی دارید که درباره حل کردن معما باشه؟

– چه جور معمایی؟

– مگه چند جور معما داریم؟

– خب معمای قتل و پلیسی، معمای ریاضی یا مثلا …

– نه پدربزرگ معمای ریاضی نیست. معمای پلیسی و این جور چیزا هم نیست. نورا کمی فکر کرد و گفت: شاید هم باشه. نمی‌دونم.

پدربزرگ از روی صندلی بلند شد و به طرف قفسه‌های انتهای کتابخانه رفت. نورا هم او را دنبال کرد.

– شاید این به دردت بخوره. داستان یه کارآگاه باهوش به نام شرلوک هولمز که. البته مطمئن نیستم برای سنت مناسب باشه.

نورا کتاب را از پدربزرگ گرفت و گفت: ممنونم. امیدوارم بهم کمک کنه.

– راستی چطور شده که… به معماها علاقمند شدی؟

– خب… فکر می‌کنم معماها جالبن و با حل کردنشون میشه چیزای زیادی یاد گرفت.

پدربزرگ سری تکان داد و گفت: درسته، ولی مثل اینکه دنبال جواب یه معمای خاصی هستی.

نورا که احساس می‌کرد پدربزرگ مچش را گرفته است مِن مِن کنان گفت: آ… درسته پدربزرگ. چند وقت پیش جایی یه معما خوندم. ام… امروز یادش افتادم.

– خیلی خوبه. اگه کمک خواستی بهم بگو.

– حتما پدربزرگ. ممنون.

***

نورا بعد از ظهر آن روز را صرف خواندن صفحه‌های اول کتاب “نشانه چهار” کرد. قبلا اسم شرلوک هولمز را شنیده بود. ولی حق با پدربزرگ بود. کتاب برای سن نورا چندان مناسب نبود و فقط حوصله‌اش را سر می‌برد. بگذریم که تاد هم مدام به نورا نِق می‌زد:

– چرا اینقدر کتاب می‌خونی؟

– چون کتاب خوندن کار خوبیه تاد و آدم سرگرم میشه.

– ولی اینجوری که من سرگرم نمیشم.

– درسته.

– خب چرا برای من کتاب نمی‌خونی؟

– موقع خواب که برات کتاب می‌خونم. الآن هم می‌تونی با اسباب‌بازی‌هات بازی کنی.

– با اونا بازی کردم.

– خب براشون قصه بگو.

– نورا حوصله‌م سر رفته. بیا بازی کنیم.

– من باید یه معمای مهم رو حل کنم.

– معما چیه؟

– یه چیزی مثل چیستان.

– من چیستان بلدم.

نورا لبخندی زد و دستی روی صورت تاد کشید و گفت: عزیزم، اون خیلی سخت‌تره.

– یعنی چارلی و سوفی هم جوابشو بلد نیستن؟

– نه فکر نکنم.

– خب پس بریم بازی کنیم. من حوصله‌م سر رفته.

نورا کتاب را بست و گفت: خیلی خب راستش رو بخوای من هم حوصله‌م حسابی سر رفته.

***

دقایقی بعد نورا، تاد، سوفی و چارلی همگی داخل باغ دور هم جمع بودند. سوفی و چارلی با خودشان دو فرفره چوبی رنگارنگ آورده بودند. چشم‌های تاد با دیدن اسباب بازی‌های جدید برق زد. هرچند برای چرخاندن آن‌ها به تمرین بیشتری نیاز داشت اما به هر حال از دیدن چرخش فرفره‌های رنگی ذوق می‌کرد.

سوفی فرفره‌اش را به طرف تاد گرفت و گفت: این یکی برای تو.

تاد نگاهی به نورا کرد و منتظر واکنش نورا شد. هنوز آنقدر با سوفی و چارلی دوست نشده بود که بخواهد راحت از آن‌ها هدیه‌ای قبول کند.

نورا گفت: پس خودت چی؟

سوفی گفت: من و چارلی یه فرفره داریم. می‌تونیم نوبتی بازی کنیم.

چارلی گفت: فقط دیگه نمی‌تونیم مسابقه بدیم… بعد نگاهی به تاد کرد و گفت: که اونم اشکالی نداره. می‌تونیم با ساعت پدر وقت بگیریم.

سوفی که همچنان فرفره را به طرف تاد گرفته بود گفت: بگیرش تاد.

تاد با خوشحالی فرفره را از سوفی گرفت. بعد در چشم به هم زدنی با هیجان به طرف سوفی پرید و گردن دخترک را با دو دست کوچکش محکم بغل کرد و گفت: ممنون سوفی.

سوفی خنده کنان تاد را از خودش جدا کرد و گفت: خیلی خب، حالا باید اینقدر تمرین کنی تا دفعه بعد که خواستیم با هم مسابقه بدیم برنده بشی.

تاد با ذوق و شوق مشغول تمرین چرخاندن فرفره شد. نورا به سوفی گفت: ممنون. سوفی خجالت زده گفت: چیز مهمی نبود.

نورا گفت: شما واقعا دوست‌های خیلی خوبی هستید.

چارلی گفت: آره… نورا لبخندی زد و سوفی با تعجب به چارلی نگاه کرد.

چارلی با دستپاچگی گفت: منظورم اینه که شماها هم دوست‌های خوبی هستید. این اولین باری بود که نورا می‌دید چارلی دستپاچه شده است.

نورا گفت: ببینم اهل حل کردن معما هستید؟

چارلی گفت: اوه، معماها هم مثل درس‌های مدرسه خسته کننده‌ن.

سوفی گفت: من از معما بدم نمیاد.

نورا گفت: یه معماست که هرچی فکر کردم جوابی به فکرم نرسید.

سوفی گفت: از کجا شنیدیش؟

– یکی از دوستام برام گفته.

چارلی گفت: فکر می‌کردم هنوز دوست دیگه‌ای این طرف‌ها پیدا نکردین.

حالا نوبت نورا بود که دستپاچه شود: خب نه… اونا که اینجا زندگی نمی‌کنن.

چارلی گفت: پس چند نفرن.

سوفی که داشت حوصله‌اش سر می‌رفت گفت: چارلی، بگذار معما رو تعریف کنه. چارلی شانه‌هایش را بالا انداخت و ساکت ماند.

نورا گفت: دنبال شمعی کوچک در تاریکی باشید.

چارلی گفت: این یه معماست؟!

– فکر می‌کنم.

سوفی گفت: یعنی مطمئن نیستی یه معما باشه؟

– نه.

سوفی تکرار کرد: شمعی کوچک… بقیه‌ش چی بود؟

– در تاریکی.

چارلی گفت: این شبیه هیچ کدوم از معماهایی که تا حالا شنیدم نیست.

نورا جواب داد: این معما یه قصه هم داره.

سوفی گفت: عالیه. زود باش تعریف کن.

– خب خلاصه‌ش اینه که یه روز موجودات شروری به یه سرزمین افسانه‌ای و زیبا حمله می‌کنن. اهالی اون سرزمین، قدرت مبارزه با اون موجودات رو ندارن. حالا برای اینکه بتونن اون‌ها رو شکست بدن باید این معما رو حل کنن.

چارلی گفت: یه شمع وسط تاریکی! اگه اونجا زیاد از شمع استفاده نکنن شاید بشه پیداش کرد. به شرطی که شمعِ معما وسط تاریکی روشن باشه.

– متأسفانه این طور که میگن کلی شمع توی اون سرزمین هست. پیدا کردن یه شمع کوچیک کار ساده‌ای نیست.

– یه جوری می‌گی انگار از اون سرزمین چیزای زیادی می‌دونی. مگه نگفتی یه قصه‌س؟

سوفی گفت: این چه سوالیه؟ خب معلومه که یه قصه‌س.

نورا لبخندی زد و گفت: خب اصلا ولش کنید. اگه بعدا چیزی به فکرتون رسید بهم بگید.

***

نورا نیمه‌های شب دوباره به اتاق عمه لیزا رفت. این بار می‌خواست باز هم به کتاب نگاهی بیندازد. امیدوار بود چیز جدیدی برای خواندن داشته باشد.

– به دنبال شمعی کوچک در دل تاریکی باشید. او به شما کمک خواهد کرد.

نوشته دیگری در کار نبود. دوباره جمله‌های معما را تکرار کرد: او به شما کمک خواهد کرد!

– منظورش از “او” چیه؟

زبون دراز گفت: لابد همون شمع. فکر نمی‌کنم منظورش “تاریکی” یا “دل” باشه.

– خب چرا ننوشته “آن”؟

دماغ دراز که به فکر فرو رفته بود گفت: درسته. اصلا به این جمله کتاب توجه نکرده بودیم.

– اینقدر توجه نکرده بودیم که حتی به بزرگان دره هم چیزی از جمله دوم نگفتیم.

نورا گفت: این یعنی منظور کتاب یه آدمه؟

دماغ دراز گفت: بهتره بگیم یه موجود زنده.

زبون دراز گفت: لازمه یادآوری کنیم که ما آدم نیستیم بانو و هیچ آدمی هم تا به حال پاش به دره ما باز نشده؟ البته به جز بانو لیزا.

نورا گفت: پس باید دنبال یه شمع زنده باشیم.

دماغ دراز گفت: ما شمع زنده نداریم.

زبون دراز در حالی که می‌خندید گفت: فکرشو بکن یه شمع زنده! وقتی روشنش می‌کنی حتما شروع می‌کنه به آه و ناله کردن.

نورا خجالت زده گفت: ببخشید. فکر کردم شاید…

دماغ دراز گفت: شما باید بی‌ادبی زبون دراز رو ببخشید بانو.

زبون دراز با پشیمانی گفت: معذرت می‌خوام. منظوری نداشتم.

نورا لبخندی زد و گفت: می‌دونم. پس اینطور که معلومه منظور کتاب از شمع کسیه که می‌تونه بهمون کمک کنه و باید در تاریکی دنبالش باشیم.


آنچه خواندید بخش دهم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *