فرزند فرمانده لشکری را در سرای اغلمش (نام یکی از پادشاهان ایرانی) دیدم که فهم و عقل و هوشیاری فراوانی داشت و از همان دوران کودکی آثار بزرگی در پیشانی او آشکار بود.
او به خاطر زیبایی ظاهری و باطنی که داشت مورد توجه پادشاه قرار میگیرد. چنان که توانایی و قدرت به فضایل است نه مال و ثروت، و بزرگی به عقل است نه سن و سال. اطرافیان به جایگاه او حسادت کردند و تلاش کردند با متهم کردن او به خیانت و کشتنش، او را از سر راه بردارند. اما در کار خود موفق نشدند.
پادشاه از فرزند فرمانده دلیل دشمنی های اطرافیان در حقش را جویا شد. او نیز پاسخ داد: همه را توانستم راضی کنم مگر افراد حسود که تنها با از بین رفتن نعمت و آسایش من راضی میشوند.
سعدی در پایان این حکایت میگوید: میتوانم کسی را آزار ندهم اما حسود را چه کنم که مایه رنج او خودش است. ای حسود بمیر تا رها شوی چرا که رنج حسادت (در صورت برطرف نشدن)، رنجیست که تنها با مرگ میتوان از آن رهایی پیدا کرد. آرزوی بدبختان اینست که نعمت و مقام خوشبختان از بین برود. همانطور که اگر چشم خفاش نمیتواند در روز چیزی ببیند خورشید گناهی ندارد (کسی که مورد حسادت دیگران قرار میگیرد نیز به سبب فضایل و برتری که دارد گناهکار نیست).
داستان رضایت حسود برگرفته از حکایت پنجم باب اول گلستان سعدی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. متن اصلی این داستان از گلستان سعدی را در ادامه میخوانید:
متن اصلی داستان رضایت حسود از گلستان سعدی
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا.
بالای سرش ز هوشمندی / میتافت ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال. ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند.
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی / حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست / که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند / مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم / چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان / کور بهتر که آفتاب سیاه