روزی روزگاری در یک مزرعه سرسبز، سبزیجات مختلفی در صلح و شادی زندگی میکردند. فرمانروای این مزرعه، هویج مهربان، پر تلاش و بخشنده ای به نام شاه هویج بود. شاه هویج هر روز صبح زود از خواب بلند میشد و به سبزیجات مزرعه سر میزد. او دلش میخواست مطمئن شود همه سبزیجات، قوی و سالم… ادامه خواندن قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز
دسته: قصه میوه ها
قصه پسربچهای که از گوجه فرنگی خوشش نمیآمد!
روزی روزگاری پسر کوچکی بود که گوجه فرنگی دوست نداشت. او از رنگ قرمز گوجه فرنگی ها خوشش نمیآمد. به همین خاطر همیشه گوجه فرنگی های غذایش را از داخل ظرف غذا جدا میکرد و از خوردن آنها خودداری میکرد. یک روز پسرک در اتاقش خوابیده بود که با صدایی عجیب از خواب بیدار میشود.… ادامه خواندن قصه پسربچهای که از گوجه فرنگی خوشش نمیآمد!
قصه خیار قرمز
روزی روزگاری خیار قرمزی به نام کاکلی در یک باغ بزرگ زندگی میکرد. کاکلی اصلا از رنگ خودش راضی نبود و همیشه احساس میکرد با خیارهای دیگر متفاوت است. او فقط یک آرزو داشت آن هم این بود که رنگش مانند همه خیارها سبز باشد. کاکلی به دوستان سبز خود حسادت میکرد چرا که میدید… ادامه خواندن قصه خیار قرمز