باران شدیدی میبارید. آسمان، تاریک و خیابان خیس و لغزنده بود. عابرین پیاده درحالیکه خودشان را زیر چترهایشان پنهان کرده بودند سعی میکردند بدون اینکه خیس شوند زودتر خودشان را به خانه برسانند.
اما در میان همهمهی خیابان، مجید و سارا عجلهای برای رفتن نداشتند. زن و شوهر جوانی که حدود یک سال از ازدواجشان میگذشت. نه اینکه دلشان نخواهد زودتر به خانه گرم و نرمشان برسند. نه! آنها اصلا خانه ای نداشتند.
مجید و سارا تا همین یک ماه پیش در یک شرکت با هم کار میکردند و سعی میکردند هرطور شده گلیمشان را از آب بیرون بکشند. تا اینکه شرکت ورشکسته میشود و مجید و سارا شغل شان را از دست میدهند. برای پیدا کردن شغل جدید تلاش زیادی میکنند اما تلاششان بیفایده است.
سه ماه اجاره به صاحبخانه شان بدهکار بودند و پول کافی هم برای پرداخت آن نداشتند. صاحبخانه که میبیند زن و شوهر جوان نمیتوانند بدهیشان را بپردازند آنها را از خانه بیرون میکند.
زیر سقف یک مغازه تعطیل ایستاده بودند و سعی میکردند خودشان را از بارش باران در امان نگه دارند. درست است که حالا دیگر سرپناهی نداشتند. اما خدا را داشتند. همدیگر را هم داشتند. امید هم داشتند.
عشق و امید
کم کم هوا تاریک میشد. باید فکری برای شب میکردند. تنها چیزهایی که اطرافشان به چشم میآمد رستوران های شلوغ و هتل ها و مسافرخانههای گران قیمت بود و مجید و سارا برای هیچ کدام پول کافی نداشتند. آنها در شهر خودشان احساس میکردند غریبهاند و هیچ کس آنها را نمیخواهد.
تصمیم گرفتند به پارک نزدیک محل زندگیشان بروند؛ جایی که امیدوار بودند حداقل نیمکتی برای استراحت پیدا کنند. کیفهایشان را برداشتند و دست در دست هم به راه افتادند. سعی میکردند با صحبت در مورد رویاها و برنامه های خود برای آینده روحیه شان را حفظ کنند و با یادآوری شادی گذشته، وضعیت فعلی خود را فراموش کنند.
بعد از نیم ساعت پیاده روی به پارک رسیدند. هوا تقریبا تاریک شده بود و باران همچنان میبارید. یک نیمکت خالی پیدا کردند. یک نیمکت آشنا… درست همان نیمکتی که نزدیک به دو سال پیش برای اولین بار با هم قرار گذاشته بودند. آن روزها تازه در شرکت استخدام شده بودند.
یادآوری گذشته لذتبخش بود. به هم نگاه کردند و درحالیکه اشک میریختند لبخند زدند. اشک های یکدیگر را پاک کردند. همدیگر را بوسیدند و در آغوش گرفتند. مطمئن بودند سختیها را پشت سر خواهند گذاشت. چشمانشان را بستند و سعی کردند بخوابند. اما لحظاتی نگذشته بود که دوباره چشمانشان را باز کردند. و دوباره چهره زیبای یکدیگر را نگاه کردند. و دوباره اشک های گرم یکدیگر را پاک کردند.
نمیدانستند فردا چه خواهد شد. نمیدانستند چقدر طول میکشد تا دوباره خانه و شغل مناسبی پیدا کنند. اما از یک چیز مطمئن بودند. آنها همدیگر را داشتند، خدا را داشتند، امید داشتند و با وجود این ها هرگز تسلیم نمیشدند.
امیدواریم از داستان عاشقانه شب بارانی لذت بریده باشید. خوشحال میشویم نظر و پیشنهاد خود را در مورد این داستان در بخش دیدگاه برای ما و سایر مخاطبین قصه دون ارسال کنید.