داستان تلافی ظلم برگرفته از حکایت بیست و یکم باب اول گلستان سعدی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است.
روزی مردم آزاری که صاحب مقامی در سپاه پادشاه بود با سنگ به سر درویش بی گناهی میزند. بیچاره درویش به خاطر جایگاهی که آن مردمآزار داشت کاری از دستش ساخته نبود و نمیتوانست انتقام بگیرد؛ اما سنگ را پیش خود نگه میدارد.
تا اینکه روزی پادشاه نسبت به مرد سپاهی خشمگین میشود و دستور میدهد او را به چاه بیندازند. مرد درویش از ماجرای به چاه افتادن سپاهی با خبر میشود. پس به سراغ سپاهی میرود و بیهیچ حرفی سنگ را به سر او میکوبد. مرد سپاهی بیخبر از همه جا میپرسد: تو که هستی و چرا مرا با سنگ زدی؟
درویش پاسخ داد: من همان کسی هستم که فلان روز با سنگ به سرم زدی و این هم همان سنگ است. مرد سپاهی گفت: پس این همه وقت کجا بودی که حالا به فکر انتقام افتادهای؟ درویش گفت: تا پیش از این، از مقام و جایگاهت میترسیدم. حالا که دیدم به چاه افتاده ای از فرصت استفاده کردم و کار تو را تلافی کردم.
سعدی در ادامه این حکایت زیبا به خواننده سفارش میکند اگر قدرت و توانایی مقابله با جانوران وحشی و قویتر از خودت را نداری بهتر است که با آنها در نیفتی. چرا که در افتادن با فرد قویتر نتیجهای جز آسیب دیدن به همراه نخواهد داشت. بهتر است صبر کنی تا روزگار دست او را ببندد و به این ترتیب بتوانی انتقام خود را بگیری.
متن اصلی این داستان از گلستان سعدی را در ادامه میخوانید…
متن اصلی داستان تلافی ظلم از گلستان سعدی
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار / عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز / با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد / ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار / پس به کام دوستان مغزش بر آر