روزی سارا همراه مادربزرگش به بازار محله رفته بود تا برای خرید به او کمک کند. سارا وقتی از کنار یک مغازه رد میشد عروسک قشنگی دید و به مادربزرگش گفت: مامان بزرگ من اون عروسک رو میخوام. میشه برام بخرید؟
مادربزرگ سارا با لبخندی گفت: سارا جان، الآن پول کافی برای خرید عروسک ندارم. باشه یه روز دیگه که با هم اومدیم بازار. سارا که خیلی دلش میخواست عروسک را همان روز به خانه ببرد و با آن بازی کند با ناراحتی گفت: مادربزرگ تو منو دوست نداری. تو فقط دوست داری تلویزیون ببینی و چای بخوری. من دیگه با تو حرف نمیزنم. مادربزرگ از این حرف سارا ناراحت شد اما چیزی نگفت.
وقتی سارا و مادربزرگ به خانه برگشتند سارا بدون خداحافظی از خانه بیرون رفت و به خانه خودشان که همان نزدیکی بود برگشت.
سارا در اتاقش با اسباب بازی هایش بازی میکرد اما فکر عروسک جدید و مادربزرگ راحتش نمیگذاشت. هم دلش میخواست عروسکی که دیده بود را بخرد هم به خاطر بداخلاقیاش با مادربزرگ پشیمان بود.
چند ساعت بعد زنگ در خانه را زدند. سارا در را باز کرد و دید خانمی با لباس های عجیب و غریب که یک کلاه دراز روی سرش گذاشته پشت در است. سارا سلام کرد. خانم غریبه هم گفت: سلام سارا جان. من جادوگر هستم. سارا با تعجب گفت: یه جادوگر واقعی؟! خانم جادوگر جواب داد: بله. باورت نمیشود؟ سارا گفت: راستش نمیدونم. من تا حالا یه جادوگر واقعی ندیدم. ولی فکر میکنم جادوگرها فقط توی قصه ها هستند.
جادوگر گفت: واقعا؟ اما من میتونم بهت ثابت کنم جادوگر هستم. سارا گفت: چجوری؟ جادوگر گفت: این که کاری نداره. من میدونم تو امروز با مادربزرگت به بازار رفته بودی و اونجا یه عروسک قشنگ دیدی که خیلی دوستش داری. سارا با خوشحالی گفت: آره. شما میتونید اون عروسک رو برای من بیارید؟ جادوگر لبخندی زد و گفت: نه من این کار رو نمیکنم، ولی میخوام یه کار خیلی جالبتر بکنم. من میتونم تو رو تبدیل به همون عروسک قشنگ کنم.
سارا از این حرف جادوگر ترسید و گفت: ولی من دلم نمیخواد به عروسک تبدیل بشم. جادوگر گفت: چرا اینکه خیلی خوبه. مگه اون عروسک رو دوست نداری؟ سارا آهسته گفت: چرا. جادوگر ادامه داد: خیلی خب. پس آماده باش تا تو رو تبدیل به عروسک کنم. سارا فریاد زد: نه. صبر کن. اگر منو تبدیل به عروسک کنی وقتی پدر و مادرم از سر کار برگردن خونه و ببینن من خونه نیستم نگرانم میشن.
جادوگر گفت: ولی فکر نکنم کسی نگران یه دختر بداخلاق بشه. من میدونم تو امروز با مادربزرگت رفتار خوبی نداشتی و اون رو ناراحت کردی. سارا که فهمید جادوگر همه چیز را میداند با پشیمانی جواب داد: درسته ولی من اون عروسک رو خیلی دوست داشتم. من از اینکه مادربزرگم رو ناراحت کردم خیلی پشیمونم. قول میدم اگر من رو به عروسک تبدیل نکنی بازم دختر خوبی باشم.
جادوگر گفت: اما تو مادربزرگت رو ناراحت کردی و فکر میکنم باید به یه عروسک قشنگ تبدیل بشی تا دیگه کسی رو ناراحت نکنی. سارا با نگرانی گفت: اما من نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم. جادوگر گفت: خب اگر اینطوره شاید یه راهی وجود داشته باشه که تو رو به عروسک تبدیل نکنم. سارا گفت: چه راهی؟ جادوگر جواب داد: باید همین الآن به همه بزرگترهایی که میشناسی تلفن کنی و به اونها بگی که چقدر دوستشون داری و قدرشون را میدونی. سارا با خوشحالی گفت: همین؟ جادوگر گفت: آره فقط من عجله دارم و باید زودتر به بقیه کارهام برسم. به خاطر همین فقط میتونم به تو ده دقیقه وقت بدم. اگر تا اون موقع نتونی این کار رو انجام بدی، من تو رو به عروسک تبدیل میکنم.
سارا زود به طرف تلفن رفت و شروع کرد به تلفن زدن به بزرگترها. اول به پدر و مادرش زنگ زد و به آنها گفت خیلی دوستشان دارد و از آنها به خاطر زحمتهایی که برایش کشیده بودند تشکر کرد. پدر و مادرش هم به او گفتند چقدر او را دوست دارند. بعد از آن یکی یکی به خاله بزرگتر، خاله کوچکتر، سه تا عموها، عمه و دائی اش زنگ زد و به آنها هم گفت چقدر دوستشان دارد و قدرشان را میداند. خاله بزرگتر، خاله کوچکتر، سه تا عموها، عمه و دائی اش هم به او گفتند او را خیلی دوست دارند.
بعد هم به مادربزرگش تلفن کرد تا از او به خاطر بداخلاقی ش معذرت خواهی کند و به او بگوید چقدر دوستش دارد. اما کسی تلفن خانه مادربزرگ را جواب نمیداد.
وقتش تمام شده بود و میترسید جادوگر او را به عروسک تبدیل کند. جادوگر از پشت در صدا زد: سارا! وقتت تمام شد. سارا جلوی در رفت. جادوگر که چهره ناراحت سارا را دید گفت: مثل اینکه موفق نشدی؟ سارا گفت: به پدر و مادرم و همه خاله ها، عموها، عمه و دائی ام زنگ زدم اما مادربزرگم تلفنش رو جواب نداد. حالا میخواهید من رو به عروسک تبدیل کنید؟
جادوگر گفت: یعنی دیگه قدر بزرگترهات رو بیشتر میدونی و همیشه بهشون احترام میگذاری؟ سارا گفت: بله من فهمیدم نباید با مادربزرگم بداخلاقی میکردم. جادوگر خندید و گفت: آفرین سارا جان. تو واقعا همونطور که مادربزرگت میگفت دختر خوبی هستی. سارا با تعجب گفت: مگه شما مادربزرگ من رو میشناسید؟ جادوگر گفت: معلومه که میشناسمش.
سارا گفت: حالا دیگه من رو تبدیل به عروسک نمیکنید؟ جادوگر باز هم خندید و گفت: عروسک؟ چرا باید دختر به این قشنگی و با ادبی رو تبدیل به عروسک کنم؟ راستش من اصلا اگر دلم میخواست هم نمیتونستم تو رو تبدیل به عروسک کنم!
سارا با تعجب گفت: یعنی شما اصلا جادوگر نیستید؟ جادوگر درحالیکه کلاهش را از روی سرش برمیداشت گفت: نه همونطور که خودت هم فکر میکردی جادوگرها فقط در قصه ها هستند. من دوست مادربزرگت هستم. مادربزرگت همه چیز رو برای من تعریف کرد. من و مادربزرگت با هم این نقشه رو کشیدیم. مادربزرگت میخواست با این کار هم با تو شوخی کند هم تو را متوجه اشتباهی که کرده بودی بکند. حالا هم بهتر است به خانه مادربزرگت بروی که خیلی منتظرت است.
سارا با خوشحالی از خانمی که لباس جادوگرها رو پوشیده بود تشکر کرد و با او خداحافظی کرد. بعد هم به خانه مادربزرگ رفت. مادربزرگ با لبخند و روی خوش، سارا را بغل کرد. سارا به خاطر رفتاری که آن روز داشت از مادربزرگش معذرت خواهی کرد. مادربزرگ هم او را بخشید و گفت: تو هم باید به خاطر اینکه دوست جادوگرم تو را ترساند ما را ببخشی. سارا لبخندی زد و گفت: اما من خیلی نترسیدم. مادربزرگ گفت: حالا چشم هات رو ببند. سارا گفت: ببینم مادربزرگ، نکنه این دفعه خودت میخوای جادوگر بشی؟ مادربزرگ هم لبخندی زد و گفت: آره.
سارا چشمش را بست. چند لحظه بعد مادربزرگ گفت: حالا میتونی چشمهات رو باز کنی. وقتی سارا چشمهایش را باز کرد مادربزرگ درحالیکه عروسک موردعلاقه سارا را به طرفش گرفته بود گفت: این هم اون عروسکی که میخواستی. سارا با خوشحالی عروسک را گرفت و دوباره مادربزرگش را بغل کرد و گفت: وای… ممنون مادربزرگ.
اون شب سارا با عروسکی که مادربزرگ به او هدیه داده بود به رختخواب رفت. او به ماجرای آن روز و اشتباهش فکر کرد. او فهمید چقدر مادربزرگش و بقیه بزرگترهای خانواده را دوست دارد و آنها هم چقدر او را دوست دارند. سارا تصمیم گرفت هیچ وقت کاری نکند که باعث ناراحتی آنها شود.
نتیجه داستان کودکانه سارا و احترام به بزرگترها
ما نباید هیچ وقت احترام گذاشتن به بزرگترهای خانواده را فراموش کنیم. اگر بگویند یک عروسک یا هرچیز دیگری را بعدا برایمان میخرند باید حرفشان را قبول کنیم و با آنها بداخلاقی نکنیم. البته سارا نباید وقتی در خانه تنها بود در را روی غریبه ها باز میکرد ولی فراموش نکنید این فقط یک قصه است و شما نباید در خانه را روی غریبه ها باز کنید.