روزی خسرو انوشیروان1 برای کوتاه کردن موهایش، دستور میدهد سلمانی2 را به حضورش بیاورند. سلمانی همین که دست روی سر پادشاه میگذارد هوا برش میدارد و با اعتماد به نفس فراوان میگوید: ای پادشاه، دخترت را به همسری من درآور تا خیالت را از قیصر روم راحت کنم و او را از میان بردارم.
انوشیروان با شنیدن این سخن از یک سلمانی ساده تعجب میکند و در دل با خود میگوید: این مردک چه میگوید؟ چطور جرأت میکند دختر من را خواستگاری کند؟ از این گذشته چه فکری میکند که میخواهد به تنهایی قیصر روم را از بین ببرد؟
با این حال انوشیروان از ترس تیغ تیزی که سلمانی در دست داشت آنچه در دل دارد را به زبان نمیآورد و در عوض میگوید: باشد همین کار را انجام میدهم. وقتی سلمانی کارش را تمام میکند و میرود پادشاه وزیر خود بزرگمهر را فرا میخواند و ماجرا را برای او تعریف میکند.
بزرگمهر هم دستور میدهد سلمانی را به حضورش بیاورند و از او میپرسد: هنگام کوتاه کردن موی پادشاه به او چه گفتی؟ سلمانی میگوید: حرفی نزدم. بزرگمهر هم دستور میدهد محل زیر پای سلمانی هنگام کوتاه کردن موی پادشاه را میکَنند و از قضا در آنجا مال و جواهرات فراوانی پیدا میکنند.
بزرگمهر به انوشیروان میگوید: ای پادشاه سخنی که از سلمانی شنیدید سخن او نبود بلکه سخن این گنج و جواهرات بود. چرا که در آن هنگام سلمانی تیغ تیزی بر سر شما داشت و پایش هم روی این گنج بود. چنانکه گفتهاند کسی که گنجی زیر پاهایش ببیند خواستههایش از حد و اندازهاش فراتر میرود و پایش را از گلیم خود درازتر میکند.
داستان انوشیروان و سلمانی برگرفته از نوروزنامه اثر منثور منسوب به عمر خیام است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. متن اصلی این داستان را در ادامه میخوانید:
متن اصلی داستان انوشیروان و سلمانی – از نوروزنامه خیام
روزی نوشینروان به باغ سرای اندر، حجام را بخواند تا موی بردارد. چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت: ای خدایگان دختر خویش بزنی به من ده تا من دل (تو) از جهت قیصر فارغ گردانم. نوشین روان با خود گفت: این مردک چه میگوید!؟ از آن سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن از بیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن. جواب داد: چنین کنم تا موی نخست برداری.
چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت، بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاوردند، وی را گفت: تو به وقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی؟ گفت: هیچ نگفتم. فرمود تا آن موضع را که حجام پای بر وی داشت بکندند، چندان مال یافتند که آن را اندازه نبود. گفت: ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت، برانچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسال الحاجه فوق قدره.