قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت

قصه مرغ ثروتمند و تخم های عجیب - مرغ تخم طلا

روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ، حیوانات مختلف با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کردند. بین آن‌ها مرغی به نام رُزی بود که تخم های متفاوتی می‌گذاشت. تخم‌های رزی به جای سفید، زرد رنگ بودند!

رزی هر وقت از خواب بیدار می‌شد به این امید که تخم معمولی گذاشته باشد اطرافش را زیر و رو می‌کرد. اما وقتی باز هم می‌دید تخم زرد گذاشته با ناراحتی آن را گوشه‌ای پنهان می‌کرد تا چشم صاحب مزرعه به آن نیفتد. دوستان رزی او را دلداری می‌دادند و هر دفعه قبل از آمدن صاحب مزرعه، یکی از مرغ ها تخم اضافی خودش را جای رزی می‌گذاشت تا صاحب مزرعه از دست رزی به خاطر نگذاشتن تخم ناراحت نشود.

مرغ تخم طلا!

یک روز مرغ جهانگردی که از نزدیکی مزرعه می‌گذشت به دوستانش در مزرعه سر می‌زند. مرغ های مزرعه ماجرای رزی را برای مرغ جهانگرد تعریف می‌کنند. جهانگرد وقتی تخم های رزی را می‌بیند از تعجب دهانش باز می‌ماند و می‌گوید: این‌ها تخم های طلا هستند. مرغ ها با تعجب می‌پرسند: تخم طلا دیگر چیست؟ مرغ جهانگرد جواب می‌دهد: طلا فلز گران قیمتی است که همه آدم ها دنبالش هستند. اما آنقدر کمیاب است که تا امروز خودم هم فقط دو بار طلای واقعی دیده بودم آن هم نه تخم طلا!

مرغ‌ها با شنیدن حرف های مرغ جهانگرد با هم پچ پچ می‌کنند. هیچ‌کدامشان فکر نمی‌کردند تخم های زرد رزی ارزشی داشته باشند. اما طلا به درد مرغ ها نمی‌خورد. با این حال رزی همان موقع به فکر فرو رفت. او دیگر خودش را یک مرغ بی فایده نمی‌دانست. برعکس حالا خودش را ثروتمندترین مرغ روی زمین می‌دانست.

چند روزی که گذشت رفتار رزی عوض شد. رزی به تخم های طلایش افتخار می‌کرد. او سعی می‌کرد تخم هایش را جایی دور از چشم بقیه مرغ ها پنهان کند. رزی می‌ترسید بقیه مرغ ها بخواهند تخم های گران قیمتش را برای خودشان بردارند.

کم کم علاقه رزی به تخم های عجیب و غریبش بیشتر شد. او آنقدر به تخم هایش علاقه داشت که دوستانش را فراموش کرده بود. کمتر با آن‌ها حرف می‌زد و حتی لحظه ای تخم هایش را تنها نمی‌گذاشت. دیگر نه در هوای آزاد مزرعه قدم می‌زد نه با بقیه حیوانات بازی می‌کرد. رزی روز و شبش را در مرغدانی دلگیر می‌گذراند.

حمله روباه به مرغدانی

روزها می‌گذرد تا اینکه سر و کله روباهی بزرگ در مزرعه پیدا می‌شود. روباه هر روز از دور مزرعه را زیر نظر می‌گیرد و بالاخره متوجه می‌شود وقتی همه حیوانات برای هواخوری و بازی بیرون می‌روند یکی از مرغ‌ها در مرغدانی تنها می‌ماند.

روباه در حال نگاه کردن مرغ ها از دور در حال نقشه کشیدن برای حمله.

روباه پشت مرغدانی پنهان می‌شود و منتظر فرصت مناسب می‌ماند. وقتی رزی در مرغدانی تنها می‌ماند روباه به مرغدانی حمله می‌کند. رزی درحالیکه از ترس به خودش می‌لرزید شروع به قدقد می‌کند و از بقیه مرغ ها کمک می‌خواهد. اما دوستانش آنقدر از مرغدانی دور شده بودند که صدایش را نمی‌شنیدند.

روباه آهسته آهسته جلو می‌آید. خیالش راحت بود که به این زودی‌ها بقیه مرغ‌ها برنمی‌گردند. می‌خواست با آرامش رزی را بگیرد و بخورد. رزی با التماس گفت: خواهش می‌کنم من رو نخور. روباه خندید و گفت: چرا نباید تو رو بخورم؟ رزی جواب داد: آخه… من گوشت زیادی ندارم و تازه فکر نمی‌کنم مزه خوبی هم داشته باشم. روباه گفت: اشکالی نداره به امتحانش می ارزه… اگه بدمزه باشی کامل نمی‌خورمت.

مرغ ثروتمند به دردسر می‌افتد

رزی که دید حرف‌هایش بی‌فایده است گفت: اگر قول بدی من رو نمی‌خوری می‌تونم رازی رو بهت بگم که تو رو ثروتمند می‌کنه. روباه کمی فکر کرد و گفت: خب بگو می‌شنوم. رزی که هنوز هم می‌لرزید با صدای آهسته گفت: من تخم طلا می‌گذارم. روباه دوباره خندید و گفت: این خنده‌دارترین حرفی بود که از یه مرغ قبل از خوردنش شنیدم.

رزی گفت: ولی من دروغ نمی‌گم. بعد چند تخم طلا از جایی که مخفی کرده بود بیرون آورد و به روباه نشان داد و گفت: این هم از تخم‌های طلایی من. روباه با تعجب تخم ها رو نگاه کرد و گفت: مثل اینکه راست می‌گی. رزی گفت: خب حالا می‌تونی به جای خوردن من این تخم ها رو با خودت ببری. روباه لبخندی زد و گفت: آره درسته ولی من پیشنهاد بهتری دارم. من تو رو با خودم می‌برم… اینجوری هرقدر دلم بخواد می‌تونم تخم طلا داشته باشم. روباه این را گفت و رزی را به دهان گرفت و به سمت بیرون مرغدانی راه افتاد. رزی با تمام توان شروع به قدقد کرد. کار دیگری از دستش ساخته نبود.

همین که روباه از مرغدانی پا بیرون گذاشت تعداد زیادی از مرغ ها و حیوانات مزرعه را دید که به سمتش می‌آیند. دوستان رزی صدایش را شنیده بودند و داشتند به کمکش می‌آمدند. صاحب مزرعه هم که سر و صدای حیوانات را شنیده بود با فریاد به سمت مرغدانی می‌دوید. روباه که دید وضعیت خطرناک است رزی را رها کرد و پا به فرار گذاشت.

رزی به اشتباه خودش پی می‌برد!

رزی حسابی ترسیده بود. همین که حالش جا آمد تازه متوجه شد جانش را مدیون دوستانش است. همان دوستانی که رفتار خیلی خوبی با آن‌ها نداشت. رزی از همه مرغ‌ها و حیوانات مزرعه تشکر کرد و به خاطر رفتار نامناسبش از آن‌ها عذرخواهی کرد. او متوجه شد ثروت زیاد و تخم های طلایش نمی‌تواند او را از خطرها در امان نگه دارد. برعکس، علاقه اش به تخم هایش باعث شده بود تنها بماند و شادی گذشته را از دست بدهد.

از آن روز به بعد، رزی وقت بیشتری را با مرغ ها و حیوانات دیگر مزرعه می‌گذراند. او با آنها بازی می‌کرد، غذای خود را با آنها تقسیم می‌کرد و هر زمان که نیاز داشتند به آنها کمک می‌کرد. او متوجه شد که دوستان و مهربانی آن‌ها ثروت واقعی اوست نه تخم های طلا.

نتیجه‌گیری

از قصه آموزنده مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت یاد می‌گیریم:

  • نباید به خاطر وضعیت عجیب دیگران که خودشان در آن مقصر نیستند آن‌ها را سرزنش یا مسخره کنیم. دوستان رزی به خاطر تخم‌های زردرنگش او را سرزنش یا مسخره نمی‌کردند. برعکس او را دلداری می‌دادند تا به خاطر تخم های متفاوتش ناراحت نباشد.
  • تفاوت همیشه هم چیز بدی نیست. البته تفاوت‌هایمان نباید باعث شود مغرور شویم. رزی قبل از آنکه بداند تخم هایش طلا هستند از وضعیتی که داشت ناراحت بود. از وقتی هم فهمید تخم هایش ارزشمند هستند مغرور شد و از دوستانش دور شد.
  • نباید بی‌دلیل به دیگران بدگمان شویم. همین طور نباید بی‌دلیل باعث ناراحتی دوستان‌مان شویم. رزی فکر می‌کرد ممکن است بقیه مرغ‌ها بخواهند تخم های طلایش را بردارند. به خاطر همین، هیچ وقت تخم هایش را تنها نمی‌گذاشت. این کارش هم باعث ناراحتی دوستانش می‌شد هم آرامش و شادی را از او گرفته بود.
  • باید در زمان های سختی تا جایی که می‌توانیم به دوستان خود کمک کنیم و به خاطر اشتباه هایشان از آن ها کینه به دل نگیریم. دوستان رزی با وجود رفتار نادرست او وقتی متوجه می‌شوند جانش در خطر است به کمکش می‌آیند.
  • نباید بیش از اندازه برای ثروت و پول ارزش قائل شویم. رزی وقتی می‌فهمد تخم هایش ارزشمند هستند تمام وقتش را صرف مراقبت از آن‌ها می‌کند و نه تنها دیگران را فراموش می‌کند بلکه شادی روزهای گذشته‌اش را هم از دست می‌دهد.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *