داستان پسر کوتاه پادشاه – از گلستان سعدی

پادشاهی بود که یکی از فرزندانش کوتاه قد بود و برادران دیگر برخلاف او بلند قد و دارای چهره ای زیبا بودند. پدر نیز با بی‌میلی به پسر کوتاه قامتش نگاه می‌کرد و او را پست و حقیر می‌دانست. پسر با هوشیاری و زیرکی سعی می‌کند چشم دل پدر را بیدار کند و می‌گوید: ای پدر، کوتاه قد دانا بهتر از نادانی است که بلند قد باشد. قد بلند و ظاهر زیبا نشانه ارزشمندی فرد نیست.

همانطور که گوسفند کوچک وقتی قربانی می‌شود پاک و مفید است اما فیل به آن بزرگی پس از مرگ مرداری بیش نیست و کوتاه‌ترین کوه‌های روی زمین کوه طور است حال آنکه نزد خداوند ارزشمندترین کوه محسوب می‌شود. شنیده‌اید که لاغری دانا به ابلهی چاق گفت: اسب تازی (اسب عربی – نوعی اسب شکاری لاغر و تندرو) اگرچه ضعیف است باز هم از طویله‌ای پر از خر بهتر است.

پدر با شنیدن حرف‌های پسر خندید. درباریان هم از سخنان پسر خوششان آمد اما برادرانش از توهینی که به آن‌ها شده بود ناراحت شدند.

تا انسان سخن نگفته باشد عیب و هنرش پنهان است اما همین که لب به سخن باز می‌کند تازه مشخص می‌شود چقدر ارزشمند است. همچنین که نباید تصور کنید هر چیز سیاه و سفیدی نهال است برعکس ممکن است یک پلنگ در حال خواب باشد. بنابراین نباید بر اساس ظاهر، چیزی یا کسی را قضاوت کنید.

روزگار می‌گذرد تا اینکه دشمنی قدرتمند به سرزمین آن‌ها حمله می‌کند. وقتی دو لشکر با هم روبرو شدند اولین کسی که به میدان جنگ رفت همین پسر کوتاه قد بود. او گفت: من از آن کسانی نیستم که روز جنگ پشت مرا (هنگام فرار) ببینی. اگر در میان خاک و خون سری ببینی آن، سر من است. کسی که قهرمانانه می‌جنگد با خون و جان خودش بازی می‌کند اما کسی که در میدان جنگ فرار می‌کند با خون یک لشکر بازی می‌کند.

پسر این سخنان را می‌گوید و به میدان نبرد می‌رود. پس از آنکه چند مرد قدرتمند جنگی از لشکر دشمن را سرنگون کرد پیش پدر برمی‌گردد و پس از ادای احترام می‌گوید: ای پدر که مرا حقیر و خوار می‌شمردی؛ دیگر افراد بلند قد و درشت هیکل را هنرمند و ارزشمند ندان. همانطور که اسب لاغر و تیزرو در میدان جنگ مفیدتر است تا گاو چاق.

تعداد افراد لشکر دشمن زیاد بود درحالیکه تعداد افراد لشکر پادشاه کم بود. با دیدن این وضعیت، تعدادی از افراد لشکر تصمیم گرفتند فرار کنند. پسر با فریادی آن‌ها را خطاب قرار داد و گفت: اگر مرد هستید میدان جنگ را ترک نکنید و بجنگید. در غیراینصورت بهتر است لباس زنانه بپوشید. لشکریان پادشاه با شنیدن این سخنان، شجاعت خود را بازیافتند و یک‌باره به سمت دشمن حمله کردند. به این ترتیب در همان روز دشمن را شکست دادند و به پیروزی رسیدند.

پادشاه پس از آنچه روی داد سر و چشم پسر را می‌بوسد و آنقدر به او توجه و محبت می‌کند تا اینکه او را به عنوان جانشین (و ولیعهد) خود معرفی می‌کند.

برادران به مقام برادر کوتاه قد خود حسادت می‌کنند و تصمیم می‌گیرند با ریختن زهر در غذایش، او را از بین ببرند. خواهر که پنهانی شاهد ریختن زهر در غذای برادر است با برهم زدن دریچه‌ای در اتاق، تلاش می‌کند برادر را از نقشه شوم آن‌ها آگاه کند. برادر متوجه مقصود او می‌شود و از خوردن غذا خودداری می‌کند و می‌گوید که امکان ندارد هنرمند و اهل فضل و دانشی بمیرد و جای او را بی‌هنران و افراد بی‌فضل و دانش بگیرند.

پدر از این ماجرا باخبر می‌شود و پس از آنکه برادران را تنبیه می‌کند به هرکدام فرمانروانی یکی از سرزمین‌های اطراف را می‌دهد تا فتنه فرو می‌نشیند و در عوض باعث نزاع و اختلاف میان آن‌ها می‌شود. همانطور که ده درویش می‌توانند روی یک گلیم بخوابند اما دو پادشاه در یک سرزمین جای نمی‌گیرند.

سعدی در پایان حکایت می‌گوید: اگر مرد خدا نیمه نانی بخورد نیمه دیگر را به درویشان می‌بخشد. اما اگر پادشاهی یک سرزمین را به دست آورد همچنان دنبال فرمانروانی بر سرزمینی دیگر است.

داستان پسر کوتاه پادشاه برگرفته از حکایت سوم باب اول گلستان سعدی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است. متن اصلی این داستان از گلستان سعدی را در ادامه می‌خوانید:

متن اصلی داستان پسر کوتاه پادشاه از گلستان سعدی

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی، باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر می‌کرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.

الشاةُ نَظیفَةٌ وَ الفیلُ جیفَةٌ.

اقلُّ جِبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ / لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا / گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود / همچنان از طویله‌ای خر به

پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران به جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد / عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالی / باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من / آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند / روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت

ای که شخص منت حقیر نمود / تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان به کار آید / روز میدان نه گاو پرواری

آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تهور زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند

کس نیاید به زیر سایه بوم / ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا / بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه / همچنان در بند اقلیمی دگر

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *