داستان انوشیروان و سلمانی

روزی خسرو انوشیروان برای کوتاه کردن موهایش، دستور می‌دهد سلمانی را به حضورش بیاورند. سلمانی همین که دست روی سر پادشاه می‌گذارد هوا برش می‌دارد و با اعتماد به نفس فراوان می‌گوید: ای پادشاه، دخترت را به همسری من درآور تا خیالت را از قیصر روم راحت کنم و او را از میان بردارم. انوشیروان… ادامه خواندن داستان انوشیروان و سلمانی

قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت

روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ، حیوانات مختلف با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کردند. بین آن‌ها مرغی به نام رُزی بود که تخم های متفاوتی می‌گذاشت. تخم‌های رزی به جای سفید، زرد رنگ بودند! رزی هر وقت از خواب بیدار می‌شد به این امید که تخم معمولی گذاشته باشد اطرافش را زیر و… ادامه خواندن قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت