روزی روزگاری پادشاه ظالم و پول دوستی بود که از مردمش مالیات سنگین میگرفت. تنها چیزی که برای پادشاه مهم بود ثروت و دارایی هایش بود و حاضر بود برای جمع کردن ثروت بیشتر دست به هرکاری بزند. مردم از پادشاه بسیار ناراضی بودند. کم کم صدای اعتراض های مردم به گوش پادشاه رسید. مردم… ادامه خواندن قصه جک و پادشاه ظالم
برچسب: فقر
داستان شب بارانی
باران شدیدی میبارید. آسمان، تاریک و خیابان خیس و لغزنده بود. عابرین پیاده درحالیکه خودشان را زیر چترهایشان پنهان کرده بودند سعی میکردند بدون اینکه خیس شوند زودتر خودشان را به خانه برسانند. اما در میان همهمهی خیابان، مجید و سارا عجلهای برای رفتن نداشتند. زن و شوهر جوانی که حدود یک سال از ازدواجشان… ادامه خواندن داستان شب بارانی
داستان پسری در خیابان سرد
پسرک شب ها را در خرابهای سر میکرد. نه خانواده ای داشت و نه خانه ای. هر روز صبح زود بیدار میشد و تا پاسی از شب در خیابان ها دستفروشی میکرد. هر چیزی که میتوانست میفروخت، گاهی اوقات روزنامهای به مردهای جدی رهگذر میفروخت. بعضی روزها به بچههایی که از مدرسه به خانه گرم… ادامه خواندن داستان پسری در خیابان سرد