روزی مردم آزاری که صاحب مقامی در سپاه پادشاه بود با سنگ به سر درویش بی گناهی میزند. بیچاره درویش به خاطر جایگاهی که آن مردمآزار داشت کاری از دستش ساخته نبود.
برچسب: درویش
داستان دعای درویش در حق حاکم
در زمان حکومت حجاج بن یوسف ثقفی، به او خبر دادند درویشی در بغداد زندگی میکند که دعاهایش برآورده میشوند. حجاج دستور داد او را به حضورش آوردند و از او خواست دعای خیری در حقش کند. درویش دست به دعا بلند کرد و گفت: خدایا جان او را بگیر. حجاج با ناراحتی پرسید: این… ادامه خواندن داستان دعای درویش در حق حاکم
داستان چشم سالم سلطان – از گلستان سعدی
متن حکایت به زبان ساده امروزی یکی از پادشاهان خراسان در خواب، محمود سبکتگین (سلطان محمود غزنوی) را میبیند که تمام بدنش متلاشی شده و از هم فروریخته است. اما چشمهایش همچنان در کاسه چشم سالم مانده بود و به اطراف نگاه میکرد. پادشاه از خوابی که دیده بود شگفت زده میشود و حکیمان و… ادامه خواندن داستان چشم سالم سلطان – از گلستان سعدی