داستان دعای لیلی

داستان دعای لیلی

لیلی (Lily) دختر جوانی بود که به خدا ایمان نداشت. او اینطور باور داشت که هر آنچه در زندگی اتفاق می‌افتد فقط یک اتفاق است و هیچ قدرت بالاتری وجود ندارد که بتواند این اتفاقات را کنترل کند.

روزی برادر ده ساله‌اش هنگام برگشت از مدرسه تصادف می‌کند. پسرک به کما می‌رود. لیلی وقتی برادر کوچک و بی‌گناهش را روی تخت بیمارستان می‌بیند و متوجه وضعیت وخیم او می‌شود غم سنگینی را روی سینه‌اش حس می‌کند. او حاضر بود برای نجات برادر دوست‌داشتنی‌اش هرکاری که از دستش برمی‌آمد انجام دهد. اما واقعا چه کاری می‌توانست بکند؟

دوست صمیمی لیلی وقتی از ماجرای تصادف برادرش باخبر می‌شود و اندوه لیلی را می‌بیند به او پیشنهاد می‌کند به کلیسا برود. لیلی تا آن روز هرگز به کلیسا نرفته بود، اما تصمیم می‌گیرد این بار به حرف دوستش گوش کند.

لیلی بلافاصله بعد از خداحافظی با دوستش به کلیسا می‌رود و برای بهبودی برادرش دعا می‌کند. هنگام دعا حس عجیبی پیدا می‌کند. او احساس می‌کند کسی به حرفش گوش می‌دهد. امیدی در وجود لیلی بیدار می‌شود. هنوز از کلیسا خارج نشده بود که موبایلش زنگ می‌خورد. مادرش از بیمارستان تماس گرفته بود و از لیلی می‌خواهد زودتر به بیمارستان برود.

وقتی لیلی به بیمارستان برمی‌گردد متوجه می‌شود وضعیت برادرش به طرز چشمگیری بهبود پیدا کرده است. طوری که پزشکان از سرعت بهبودی او شگفت‌زده شده‌اند.

دختر جوان متوجه شد که در زندگی قدرتی وجود دارد که می‌تواند هر چیزی را تغییر دهد. لیلی حالا می‌دانست خدا تمام مدت مراقب او و خانواده‌اش بوده است؛ در حالیکه او حتی به وجود چنین خدایی اعتقاد نداشته است.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *