نورا و اتاق نیمه شب – بخش ششم – سرزمین های هفت گانه

رمان نورا و اتاق نیمه شب – بخش ششم – سرزمین های هفت گانه

تاد تنها و نگران گوشه اتاق ایستاده بود: نورا اونجا یه سوسک بود.

نورا نفس راحتی کشید. طولی نکشید که مادربزرگ و اِما هم از راه رسیدند و بعد هم پدربزرگ.

پدربزرگ حشره ظاهرا بی‌آزاری که همین چند لحظه پیش باعث ترس تاد و نورا و البته مابقی ساکنین خانه شده بود را از اتاق بیرون برد. مادربزرگ هم تاد را در آغوش کشید و گفت: چیزی نیست… فقط یه سوسک کوچیک بود.

– خیلی بزرگ بود مادربزرگ!

– بسیار خب تاد. پدربزرگ اون سوسک خیلی بزرگ رو از اینجا بیرون برد.

نگرانی در چهره نورا هنوز هم دیده می‌شد.

– عزیزم مثل اینکه تو از تاد هم بیشتر ترسیده بودی!

– ترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه.

– خیلی خب دیگه جای نگرانی نیست. اِما، لطفا خرده‌های لیوان رو از روی پله‌ها جمع کن. دلم نمی‌خواد امشب برامون دردسر درست کنه.

– معذرت می‌خوام هول شدم لیوان از دستم افتاد و شکست.

مادربزرگ نورا را نوازشی کرد و گفت: عیبی نداره مهم اینه که خودتون سالم هستید. بهتره تو پیش تاد بمونی… لیوان آب رو هم خودم برای پسر کوچولومون میارم.

– ممنون.

نورا و تاد در اتاق تنها ماندند. نورا تاد را کنار خودش روی تخت نشاند و آهسته گفت: تاد تو نباید اینقدر به خاطر یه حشره کوچیک بترسی.

– گفتم که کوچیک نبود یه سوسک بزرگ بود.

– ولی اگه فقط پاهای تو روی اون سوسک بزرگ بیچاره می‌رفت کاملا له می‌شد. درسته؟ پس خیلی هم بزرگ نبود.

– نورا خونه ما از این سوسک‌های وحشتناک نداشت.

– نگران نباش. اونا باهات کاری ندارن. تازه از این به بعد اینجا خونه مونه. تو که اینجا رو خیلی دوست داشتی.

– آره… ولی نه به اندازه خونه خودمون.

– خیلی خب تاد.

مادربزرگ با یک لیوان آب و پارچ که داخل سینی قرار داشت وارد اتاق شد: همه چیز مرتبه بچه ها؟

– بله مادربزرگ. خیال‌تون راحت.

– خوشحالم. مادربزرگ سینی را روی میز گذاشت و ادامه داد: امیدوارم این بچه های خوب خواب خوشی داشته باشن. و درحالیکه به نورا چشمک می‌زد گفت: و دیگه کسی مزاحم‌شون نشه.

نورا لبخند زد و گفت: ممنون مادربزرگ. مادربزرگ هم نورا و تاد را بوسید و از اتاق بیرون رفت.

– مادربزرگ خیلی مهربونه…

اما جمله آخر مادربزرگ نورا را به فکر فرو برده بود. منظور مادربزرگ از اینکه “کسی مزاحم‌تون نشه” چی بود؟ یعنی در مورد یه سوسک از کلمه “کسی” استفاده کرده بود یا از وجود موجودات عجیب و غریب داخل اتاق باخبر بود؟

– مگه نه نورا؟ نورا!

نورا به خودش اومد و گفت: چیه؟

– گفتم مادربزرگ خیلی مهربونه. مثل مامان. مگه نه؟

– همینطوره.

– کاش مامان و بابا هم اینجا بودن.

– اونا همیشه پیش ما هستن تاد.

– پس چرا من نمی‌بینمشون؟

– خیلی چیزا رو ما نمی‌بینیم ولی هستن.

– مثل خدا؟

– آره.

– مامان الآن پیش خداست؟

– فکر می‌کنم.

– پس چجوری هم پیش خداست هم پیش ما.

– تاد نمی‌دونم. لطفا اینقدر سوال نپرس.

نورا لیوان را از آب پر کرد و به تاد داد. تاد آب را نوشید و گفت: میشه برام قصه بخونی؟

– الآن وقت خوابه.

– قرار بود امشب برام قصه بخونی. اگه قصه نخونی ممکنه از فکر اون سوسک خیلی بزرگ تا صبح خوابم نبره.

– خیلی خب. ولی فقط چند صفحه.

نورا کتابی که پدربزرگ به تاد داده بود را باز کرد و شروع به خواندن آن کرد. وقتی به صفحه سوم کتاب رسید تاد به خواب عمیقی فرو رفته بود. نورا صورت تاد را بوسید و همین که کتاب را روی میز گذاشت صدایی از پشت در شنید.

– بانو میشه تشریف بیارید بیرون.

ظاهرا دماغ دراز و زبون دراز دست بردار نبودند. آرام به سمت در رفت و در را باز کرد.

– نمیشه بگذارید برای یه شب دیگه؟

– باور کنید هر لحظه برای ما ارزشمنده. ممکنه دیر بشه.

– چی دیر بشه؟

– براتون توضیح می‌دیم.

– ولی اگه تاد بیدار بشه و ببینه من نیستم می‌ترسه. خودتون که می‌دونید.

– بله ولی اتفاقاتی که داره برای مردم ما می‌افته وحشتناک‌تر از دیدن یه سوسکه.

زبون دراز اضافه کرد: یه سوسک خیلی بزرگ. من خودم دیدمش.

– ما به کمک شما نیاز داریم.

نورا آهسته در اتاق را بست و همراه دماغ دراز و زبون دراز به سمت اتاق عمه لیزا راه افتاد. درِ اتاق عمه لیزا مثل بار پیش جلوی چشم نورا ناپدید شد.

***

نورا بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد. اتاق مثل همیشه بود ساکت و خلوت.

– بفرمایید.

نورا روی صندلی نشست: خب از من می‌خواید چیکار کنم؟ اصلا شماها کی هستید؟

دماغ دراز گفت: خب ما اهل سرزمینی به نام دره ستاره‌های درخشان هستیم. سرزمینی زیبا با درخت‌های بلند که هنگام روز ده ستاره پرنور و هنگام شب ده ماه زیبا، آسمان اون رو روشن می‌کردند.

– کاش بودید و خودتون می‌دیدید بانو.

– خواهش می‌کنم وسط حرفم نپر… ما برای سال‌های درازی در کنار هم با خوشی زندگی می‌کردیم.

– دراز که میگه منظورش صدها هزار ساله.

دماغ دراز نگاهی به زبون دراز کرد آهی کشید و ادامه داد: درسته. دره ستاره‌های درخشان یکی از هفت سرزمینی بود که در دوران فرمانروایی مالونیای بزرگ، عنوان زیباترین سرزمین‌های شناخته شده جهان رو به دست آورده بود.

زبون دراز که برخلاف همیشه غمگین به نظر می‌رسید گفت: یادش بخیر چه روزهای خوبی بود.

نورا گفت: یعنی دیگه نیست؟

دماغ دراز گفت: متأسفانه دره ما به زیبایی گذشته‌ها نیست.

– متأسفم. ولی مگه مراقب سرزمین خودتون نبودین؟

– اجازه بدین بانو. من وظیفه دارم همه چیز رو برای شما تعریف کنم. گالابیا یکی دیگه از همین سرزمین‌های هفت‌گانه بود. اما حدود صد و پنجاه سال پیش موجودات شروری که از سرزمین‌های خودشون رانده شده بودند با هم متحد می‌شن و به گالابیا حمله می‌کنن. اهالی گالابیا اونقدر ساده بودن و با خوشی در کنار هم زندگی می‌کردن که آماده این حمله نبودن. خیلی زود موجودات شرور اونجا رو تصرف می‌کنند و تمام اهالی اونجا رو از بین می‌برند. طولی نمی‌کشه که ستاره‌های گالابیا رو هم نابود می‌کنن تا در تاریکی زندگی آسوده‌تری داشته باشن. اونا از نور متنفر بودن و همینطور از زیبایی. به خاطر همین دست روی یکی از زیباترین سرزمین‌های جهان گذاشته بودن.

– وحشتناکه.

– همینطوره. حدود صد سال پیش اهالی گالابیا برای این که سرزمین‌های بیشتری رو به دست بیارن به دره ستاره‌های درخشان حمله می‌کنند. ولی اهالی دره در برابرشون مقاومت کردند. دشمن که دید نمی‌تونه به آسونی به هدفش دست پیدا کنه تصمیم گرفت اول شاهرگ‌های حیاتی دره رو نابود کنه. یعنی ستاره‌های سرزمین‌مون رو. و متأسفانه موفق هم شد. وقتی آخرین ستاره نابود شد همه جا رو تاریکی فرا گرفت. درختان و گیاهان کم کم از بین می‌رفتند و ما هم ضعیف و ضعیف‌تر می‌شدیم. اما مالونیای بزرگ – پادشاه دره مانع از نابودی کامل سرزمین ما شد. اون راه رو برای ورود ما به دنیای انسان‌ها و این اتاق باز کرد.

– خب پس چرا این کار رو زودتر انجام نداد؟

– متأسفانه بهای این کار از دست رفتن جان پادشاه بود و پادشاه هم با وجود مخالفت ما این بها رو پرداخت.

– اُه چه پادشاه فداکاری… یعنی این اتاق تنها راه ارتباط بین سرزمین شما و ماست.

– بله بانو.

– ولی متوجه نمی‌شم چه جوری جلوی نابودی سرزمین‌تون رو گرفتید؟

– با فداکاری پادشاه علاوه بر این راه، کتابی هم داخل همین اتاق از دنیای فرامادی فرستاده شد. در همین لحظه کتابی از داخل قفسه خارج شد و پروازکنان به سمت نورا رفت و در هوا معلق ماند: این همونه کتابه بانوی من. این کتاب راهنمای ما برای غلبه بر دشمن بود و تنها تعداد معدودی از انسان‌های خاص می‌تونن اون رو بخونن.

– منظورتون اینه که عمه لیزای من همون انسان خاصی بود که تونست به شما کمک کنه؟

– دقیقا. ما خیلی راحت تونستیم با بانو لیزا ارتباط برقرار کنیم و اون به ما در خواندن کتاب کمک کرد. بارها همراه ما به دره ستاره‌های درخشان اومد و در روزهای تاریک دره کنار ما بود. ما خیلی زود تونستیم دشمن رو از سرزمین خودمون بیرون کنیم. پادشاهان پنج سرزمین دیگه پنج ستاره به دره ستاره‌های درخشان هدیه دادند. بعد از اون اهالی گالابیا که در مبارزه با ما شکست خورده بودند به پنج سرزمین دیگه هم حمله کردند اما ما با کمک بانو و کتاب به اون‌ها هم کمک کردیم تا در برابر دشمن ایستادگی کنند و پیروز بشن. گالابیایی‌های شرور دست از پا درازتر به سرزمین تاریک خودشون برگشتن و فکر تصرف سرزمین‌های دیگه رو از سرشون بیرون کردن. به این ترتیب در مدت سی سال، دره ما کم کم زیبایی گذشته خودش رو به دست آورد.

نورا لبخندی زد و گفت: خوشحالم. فکر نمی‌کردم عمه من اینقدر شجاع بوده باشه.

– بسیار شجاع. ولی متأسفانه ما خیلی زود بانو لیزا رو از دست دادیم و اون نتونست تمام این زیبایی‌ها رو ببینه. البته زیبایی‌های دره دوام چندانی نیاورد. کینه‌ای که اهالی گالابیا از دره ستاره‌های درخشان به دل گرفته بودند فراموش شدنی نبود. بعد از سی سال گالابیایی‌ها قدرتمندتر شده بودند و دوباره به ما حمله کردند. هرچند راه ورود به دنیای انسان‌ها باز بود و کتاب هم سر جای خودش باقی مونده بود اما کسی که بتونه کتاب رو بخونه و ما را در مبارزه با دشمن کمک کنه در دسترس ما نبود. امروز که با شما صحبت می‌کنیم چهار ستاره از پنج ستاره سرزمین ما نابود شدن و چیزی نمونده که ستاره پنجم هم…

– یعنی شما فکر می‌کنید من هم مثل عمه لیزا می‌تونم کتاب رو بخونم؟

– بله حتما می‌تونید.

– ولی من یه دختر معمولی مثل بقیه دخترها هستم. فکر نمی‌کنم همچین کاری از دستم بربیاد.

– بانو خواهش می‌کنم کتاب رو باز کنید.

نورا کتاب معلق در هوا رو با دست گرفت و نگاهی به جلد کتاب انداخت. کتاب سنگینی بود و با وجود اینکه قدیمی به نظر می‌رسید کاملا سالم بود. چهار گوشه جلد کتاب طرح‌های برجسته زیبایی نقش بسته بود اما بخش میانی که معمولا نام کتاب را شامل می‌شود خالی بود. نورا کتاب را باز کرد و با تعجب گفت: اما… اینجا که چیزی ننوشته…


آنچه خواندید بخش ششم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *