نورا و اتاق نیمه شب – بخش یازدهم – دنیای جدید

نورا و اتاق نیمه شب - بخش یازدهم - ورود به دنیای جدید

نورا گفت: من هم باهاتون میام.

دماغ دراز گفت: کجا؟

نورا: خودتون می‌دونید کجا رو می‌گم.

زبون دراز: حالتون خوبه بانو؟

دماغ دراز: شما به اندازه کافی به ما کمک کردین. پیدا کردن کسی که منظور کتابه وظیفه خود ماست.

نورا گفت: ولی من می‌تونم بازم بهتون کمک کنم.

دماغ دراز گفت: درسته. اما حضور شما در دره جنگ زده ما خطرناکه. شما تا حالا یه جنگ رو از نزدیک ندیدین.

– مگه نگفتید عمه لیزا هم وقتی هم سن من بوده همراه شما اومده؟

– درسته بانو. ولی فکر این رو کردین که خانواده شما ممکنه متوجه غیبت‌تون بشن؟

نورا آهسته گفت: می‌شه برای اونم فکری کرد.

بعد نگاهی به زبون دراز انداخت و ادامه داد: یکی از شما باید اینجا بمونه و اگه لازم شد من برگردم فوری بهمون خبر بده.

زبون دراز گفت: و این یعنی من باید اینجا بمونم.

نورا روی زمین نشست و برای اولین بار صورت گرد زبون دراز رو نوازش کرد. درحالیکه سعی می‌کرد دستش به زبان دراز او نخورد با مهربانی گفت: ممنون. با این کار نورا چهره زبون دراز از خجالت سرخ شد.

دماغ دراز گفت: ما از شما ممنون هستیم. ولی بهتره بیشتر فکر کنید. تأکید می‌کنم اونجا خطرهای زیادی هست…

نورا گفت: نه بهتره تا دیر نشده یا نظرم عوض نشده بریم.

دماغ دراز گفت: هرچی شما بگید بانو. بعد رو به زبون دراز کرد و گفت: به اتاق بانو برو و تا وقتی ما برمی‌گردیم مراقب اوضاع باش.

نورا گفت: میشه قبل از رفتن به تاد سر بزنم و مطمئن بشم خوابیده؟

دماغ دراز گفت: حتما.

نورا از اتاق عمه لیزا خارج شد و به سمت اتاق خودشان رفت. آهسته در را باز کرد. تاد آرام خوابیده بود. پاورچین به طرف تخت تاد رفت. لحظه‌ای با خودش فکر کرد. اگر در چند ساعت باقی‌مانده تا صبح تاد از خواب بپرد و او را در اتاق نبیند چه می‌شود؟ ممکن بود قبل از اینکه بتواند برگردد همه متوجه شوند دخترک ناپدید شده است. اما چاره دیگری هم نداشت می‌دانست اهالی دره به کمک او نیاز دارند.

دلش می‌خواست حداقل تاد را نوازشی بکند و بعد به سرزمینی برود که نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش است. اما می‌ترسید این کار تاد را بیدار کند. بنابراین به آهستگی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.

وقتی به اتاق عمه لیزا برگشت با چیزی روبرو شد که اصلا انتظارش را نداشت. دیوار انتهایی اتاق ناپدید شده بود و در امتداد آن اتاقی متفاوت و باشکوه دیده می‌شد که دیوارهایش با رنگی خیره‌کننده و طلایی پوشانده شده بود. نور درخشانی که از لوسترهای زیبای آویزان شده از سقف می‌تابید، محیط اتاق عمه لیزا را نیز تحت تأثیر خود قرار داده بود.

نورا بی‌اختیار کمی جلو رفت. محو زیبایی‌هایی شده بود که گویی حالا بخشی از اتاق عمه لیزا بود و او تا به حال آن‌ها را ندیده بود.

– آماده‌اید بانو؟

نورا گفت: اینجا چه خبره؟

– خود شما فرمودید مایل هستید همراه من به دره ستاره‌های درخشان تشریف بیارید.

نورا بی‌آنکه حرفی بزند فقط سری تکان داد.

– اینجا دروازه ورود به سرزمین ماست. با عبور از این دروازه وارد دره ستاره‌های درخشان می‌شوید.

نورا گفت: پس… بریم.

– بفرمایید بانو.

نورا با دودلی روی مرز میان اتاق عمه لیزا و اتاقی که در امتداد آن ظاهر شده بود پا گذاشت. ذرات درخشان طلایی رنگی پای نورا را احاطه کردند و احساس عجیبی نورا را دربرگرفت. نورا ناخودآگاه پایش را عقب کشید.

– نگران نباشید. مردم و سرزمین ما از شما استقبال خواهند کرد.

نورا برای بار دوم آهسته به دنیای جدیدی که چیز زیادی از آن نمی‌دانست پا گذاشت. با عبور از مرز دو سرزمین، ذرات طلایی رنگی که پیرامون نورا را فرا گرفته بود کم کم محو شدند. حالا زیبایی‌های اتاق را می‌توانست لمس کند. رنگی به جز رنگ طلایی داخل این اتاق مرموز دیده نمی‌شد. با این حال نورا در این اتاق احساس یکنواختی نمی‌کرد.

قالیچه کوچک و زیبایی کف اتاق را فرش کرده بود. یک مبل راحتی و میز با وسایل اندکی از قبیل قلم و یک دفتر که گویا آن‌ها هم از جنس طلا بودند تنها وسایل داخل اتاق بود. اتاقی که در ضمن سادگی، زیبا و جذاب هم بود. نورا باورش نمی‌شد پایش را داخل چنین اتاقی گذاشته باشد. جایی که احتمالا هر دختری در دنیای انسان‌ها تنها می‌توانست در خواب شبیه آن را ببیند.

دماغ دراز هم وارد اتاق طلایی شد در حالیکه کتاب راهنما بالای سرش در هوا معلق بود. دماغ دراز آهسته گفت: به سرزمین ما خوش آمدید بانو.

نورا هم به تبعیت از دماغ دراز آهسته گفت: ممنون. و بعد در حالیکه کتاب را در دست گرفته بود ادامه داد: چرا اینقدر آروم حرف می‌زنی؟

– براتون توضیح می‌دم. فعلا بهتره شما همینجا بمونید تا من برگردم.

نورا در حالیکه روی مبل می‌نشست با تعجب گفت: تنها؟

– بله. در واقع باید با پادشاه در مورد شما گفتگو کنم. به جز ما و پادشاه افراد انگشت‌شماری هستند که از وجود شما و اینکه ما تونستیم بانوی جدیدی پیدا کنیم باخبر هستند. اگر شما الآن همراه من از این اتاق خارج بشید همه از ورود شما تعجب می‌کنند و ممکنه اونطور که شایسته شماست عکس العمل مناسبی نشون ندن.

– چرا؟ منظورم اینه که چرا بهشون نگفتید من رو پیدا کردین؟

– برای اینکه دشمن متوجه وجود شما نشه پادشاه دستور دادند این موضوع تا جای ممکن مخفی بمونه.

– پس زودتر برو. من خیلی نمی‌تونم تاد رو تنها بگذارم.

***

نورا تنها در اتاق قدم می‌زد و منتظر برگشتن دماغ دراز بود. کم کم زیبایی‌های اتاق هم برایش عادی شد. نمی‌دانست دقیقا چقدر از زمان ورودش به دنیای جدید گذشته بود. کم کم ترس، نگرانی و فکرهای جور واجور به فکر نورا راه پیدا کرد.

اصلا آنجا چه می‌کرد؟ ارتباطش با دنیای خودش قطع شده بود و حالا که فکرش را می‌کرد اصلا این موجودات گردویی را نمی‌شناخت. چطور به آن‌ها اعتماد کرده بود؟ اصلا برای چه پیشنهاد داده بود همراه‌شان به این سرزمین ناشناخته بیاید؟

با خودش فکر کرد از کجا معلوم همه این ماجراها برای فریب دادن او نبوده باشد؟ شاید از سادگی و مهربانی او سوء استفاده کرده بودند و اعتمادش را جلب کرده بودند تا با پای خودش به دام بیفتد. اگر با انسان‌ها دشمنی داشته باشند و بخواهند بلایی سرش بیاورند چه باید می‌کرد یا اصلا چه می‌توانست بکند؟

حالا هم که انگار زندانی شده بود؛ یک بانوی زندانی در اتاقی با شکوه! راهی هم برای برگشتن نداشت. از این بدتر نگران تاد هم بود. خودش پیشنهاد داده بود زبون دراز مراقب تاد باشد. اما اگر این پیشنهاد را نداده بود مگر می‌توانست در غیابش جلوی آن‌ها را بگیرد که آزاری به تاد نرسانند؟

دلش می‌خواست سر و صدا راه بیندازد و کمک بخواهد. اما فکر کرد اگر دماغ دراز راست گفته باشد این کار ممکن است برایش خطرناک باشد. از طرفی اگر او را زندانی کرده باشند هم که سر و صدا بی‌فایده بود. دروازه‌ای که به اتاق عمه لیزا باز می‌شد هم که ناپدید شده بود و احتمالا صدایش به دنیای خودشان نمی‌رسید.

چند دقیقه‌ای گذشت ولی خبری از دماغ دراز نشد. نورا به طرف دیواری که از آن وارد اتاق شده بود رفت و در حالیکه دستانش را مشت کرده بود شروع کرد به کوبیدن دیوار و همزمان فریاد زد: کمک… کمک.

چند لحظه‌ای نگذشته بود که از سمت دیگر، در اتاق باز شد و توجه نورا به تازه واردها جلب شد. دو موجود گرد با چهره‌هایی آشفته با سرعت به طرف او می‌آمدند. نورا مات و مبهوت مانده بود و قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد در چشم به هم زدنی موجودات گرد با چرخیدن دایره‌وار دور بدنش، او را با طنابی محکم بستند.


آنچه خواندید بخش یازدهم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *