روزی روزگاری پادشاه ظالم و پول دوستی بود که از مردمش مالیات سنگین میگرفت. تنها چیزی که برای پادشاه مهم بود ثروت و دارایی هایش بود و حاضر بود برای جمع کردن ثروت بیشتر دست به هرکاری بزند.
مردم از پادشاه بسیار ناراضی بودند. کم کم صدای اعتراض های مردم به گوش پادشاه رسید. مردم احساس می کردند که با آنها ناعادلانه رفتار میشود و به دلیل مالیات های بالا زندگیشان سختتر و سختتر میشد.
شاه به شکایت های مردم گوش نمیداد و در عوض به سربازان خود دستور داد نسبت به کسانی که مالیات خود را کامل و به موقع پرداخت نمیکنند سختگیری بیشتری به خرج بدهند. مردم از سربازان شاه میترسیدند و به همین دلیل دست از اعتراض برداشتند. اما باز هم فایدهای نداشت. مردم باید تمام تلاششان را میکردند تا مالیات پادشاه را به موقع پرداخت کنند. حتی با خوردن غذای کمتر و فروختن وسایل زندگیشان. اما طولی نکشید که زندان ها پر از افرادی شد که از عهده پرداخت مالیاتشان برنیامده بودند.
حتی گاهی اوقات افرادی که بدهی بیشتری داشتند به دستور پادشاه کشته میشدند تا مایه عبرت دیگران شوند. پدر جک یکی از همین مردم بینوا بود. جک که پس از کشته شدن پدرش، از ظلم و ستم پادشاه خسته شده بود تصمیم میگیرد مردم را از خواب غفلت (بیتوجهی) بیدار کند و علیه پادشاه دست به کار شوند.
جک موفق شد دور از چشم سربازان پادشاه گروهی از مردم را که مایل به مبارزه با پادشاه بودند در جنگلی بیرون از شهر دور هم جمع کند. آنها هر روز تمرین میکردند و خود را کم کم برای روز نبرد (جنگ) آماده کردند.
غافلگیری پادشاه
هنگامی که روز جمعآوری مالیات فرا رسید، جک و همراهیانش به سمت قلعه پادشاه حرکت کردند. شاه غافلگیر شد. او آنقدر سرگرم جمع کردن ثروت شده بود که اصلا انتظار چنین حملهای را نداشت.
نبرد شدیدی بین مردم و سربازان پادشاه شروع شد. اما تعدادی از سربازان پادشاه که میبینند حریف مردم نمیشوند خیلی زود تسلیم میشوند. تعداد دیگری از سربازان هم که از دست پادشاه و ظلمش خسته شده بودند به مردم کمک میکنند تا وارد قلعه شوند.
طولی نکشید که جک و همراهانش پیروز میشوند. آنها پادشاه را دستگیر میکنند و به زندان میاندازند. همان زندانی که تا قبل از آن فقط جای مردم بیگناه بود. مردمی که نتوانسته بودند مالیات سنگین خود را بپردازند.
بخش زیادی از اموال و دارایی هایی که پادشاه به زور از مردم گرفته بود به صاحبان آنها برگردانده شد و مردم بیگناه از زندانها آزاد شدند.
از آن روز به بعد مردم در شادی و صلح زندگی میکردند و جک به عنوان یک قهرمان در میان مردم شناخته میشد. او در برابر پادشاه ظالمی که از مردمش مالیات سنگینی میگرفت ایستاده بود و مردم با راهنماییهای جک توانسته بودند از ظلم و ستم پادشاه خود رها شوند.
نظر شما در مورد قصه آموزنده جک و پادشاه ظالم چیست؟ چه نتیجهای از این داستان میگیرید؟ خوشحال میشویم نظرتان را در بخش دیدگاه های همین قصه برای ما بنویسید و ارسال کنید.