داستان عابد ریاکار و داروی سمی برگرفته از حکایت هجدهم باب دوم گلستان سعدی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است.
روزی پادشاهی از مرد عابد و پرهیزکاری خواست پیش او برود.
مرد عابد با خود فکر کرد بهتر است دارویی بخورم تا ضعیف شوم و به این ترتیب پادشاه با دیدن ظاهر لاغر و نحیفم، اعتقاد و ارادتش به من بیشتر شود. مرد با همین خیالات دارویی سمی خورد و مرد.
سعدی در ادامه این حکایت در قالب اشعاری زیبا به سرزنش ریاکاری و دو رویی میپردازد و میگوید: آن کسی که مثل پسته او را مغزدار میدانستم مثل پیاز لایه لایه و تو در تو بود. آن کسانی که ادعای پرهیزکاری میکنند اما در واقعیت به جای توجه به خدای یکتا روی به سوی مردم میکنند مثل آنست که پشت به قبله نماز بخوانند. وقتی بندهای خدای خود را میخواند باید از عمق جان بداند که جز خداوند کسی اثرگذار و راهگشای واقعی نخواهد بود.
متن اصلی داستان از گلستان سعدی
عابدی را پادشاهی طلب کرد.
اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم، مگر اعتقادی که دارد در حقِّ من زیادت کند.
آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بمرد.
آن که چون پسته دیدمش همه مغز / پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایانِ روی در مخلوق / پشت بر قبله، میکنند نماز
چون بنده خدای خویش خواند / باید که به جز خدا نداند