داستان میوه خوشبوی الاغ براساس حکایتی از کتاب موش و گربه شیخ بهایی است. آنچه در ادامه این مطلب میخوانید بازنویسی ساده و امروزی این حکایت توسط قصه دون است.
روزی شیخی همراه با پیروانش از روستایی به روستای دیگر میرفت. در میان راه مردی را دید که از باغی بیرون آمد و سبدی روی سرش بود. شیخ با خود فکر کرد حالا وقت آنست که خودی نشان دهد و اعتبار و محبوبیتش را میان مردم و پیروانش بیشتر کند.
شیخ که میدانست اغلب مردم آن روستا نامشان رئیس حسین و رئیس عزالدین یا خالو قاسم است با خود گفت: نام این مرد هم احتمالا یکی از همینهاست و سبد روی سرش هم لابد پر از میوه است. باید او را صدا بزنم و از او بخواهم میوههای داخل سبد را پیش ما بیاورد تا بخوریم. اگر حدسم درست از آب دربیاید و هم اسم مرد هم محتویات داخل سبدش را درست بگویم آن را به حساب کرامات1 من میگذارند و بین این مردم نادان و پست، محبوبیت و شهرتم کامل میشود.
با این فکر و خیالات شیخ رو به مرد کرد و صدا زد: ای رئیس عز الدین، رئیس حسین، خالو قاسم. مرد که نام رئیس را شنید سرش را به طرف شیخ برگرداند و او را دید که با پیروانش در حال عبور است. شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم.
مرد جلو رفت و گفت: ای شیخ، من را عمو عید صدا میزنند و داخل سبد هم میوه ندارم. شیخ با خود گفت: حتما این مرد دروغ میگوید اگر اسمش را نشنیده بود جواب نمیداد. یا میخواهد میوههایش را به ما ندهد یا فکر میکند من کرامتی ندارم.
شیخ با این تصورات گفت: ای مرد به من خبر دادهاند آنچه در این سبد است نصیب من و پیروانم است و تو هم برای اینکه به ما میوه ندهی دروغ میگویی و اسمت را عمو عید گذاشتهای و میگویی در سبدت میوه نیست.
مرد قسم خورد و گفت: ای شیخ، اگر داخل سبدم میوه بود که به شما میدادم. اما شیخ که هنوز بر دروغگویی مرد اصرار داشت گفت: اگر راست میگویی سبد را روی زمین بگذار تا خودمان نگاه کنیم؛ اگر داخل سبد میوه نبود آن را بردار و برو.
مرد دلش نمیخواست سبد را روی زمین بگذارد چون میدانست باعث خجالت میشود. به همین خاطر از زمین گذاشتن سبد خودداری میکرد.
شیخ که این وضعیت را دید مطمئن شد همه چیز را درست حدس زده است. به همین دلیل با اعتماد به نفس بیشتر گفت: ای مرد به من الهام شده است که این سبد نصیب من و پیروانم است. پس به حرف من شک نکن و سبد را روی زمین بگذار.
مرد که دید چارهای ندارد سبد را زمین گذاشت. شیخ داخل سبد را نگاه کرد و دید پر از مدفوع الاغ است. ظاهرا مدتها بود الاغ در باغ چریده بود و حالا مرد مدفوعها را جمع کرده بود تا به خانه ببرد.
شیخ که دید اشتباه کرده و اعتبارش در معرض خطر قرار گرفته باز هم کم نیاورد و به پیروانش گفت: هرکس با نور عشق تابان است شروع به خوردن کند میداند چه لذتی دارد.
پیروان شیخ هم به پیروی از یکدیگر شروع کردند به تعریف از آنچه داخل سبد بود. یکی از آنها گفت: بوی مُشک2 میدهد. دیگری گفت: اگر عنبر3 به این خوشبویی بود آن را به قیمت صد برابر طلا هم نمیدادند. یکی دیگر از پیروان شیخ گفت: تا به حال هیچ شکری را به شیرینی و خوش طعمی این خوراکی ندیدهام!
به این ترتیب، پیروان شیخ یک سبد پر از مدفوع الاغ را خوردند و از عطر و طعم آن تعریف کردند. شیخ هم با خودش میگفت: هرکس از آن فقط کمی بخورد و به دلش بد راه ندهد البته که باطنش صاف و پاکیزه میشود و تحمل گرسنگی و تشنگیاش بیشتر میشود!