باران شدیدی میبارید. آسمان، تاریک و خیابان خیس و لغزنده بود. عابرین پیاده درحالیکه خودشان را زیر چترهایشان پنهان کرده بودند سعی میکردند بدون اینکه خیس شوند زودتر خودشان را به خانه برسانند. اما در میان همهمهی خیابان، مجید و سارا عجلهای برای رفتن نداشتند. زن و شوهر جوانی که حدود یک سال از ازدواجشان… ادامه خواندن داستان شب بارانی