روزی روزگاری خیار قرمزی به نام کاکلی در یک باغ بزرگ زندگی میکرد. کاکلی اصلا از رنگ خودش راضی نبود و همیشه احساس میکرد با خیارهای دیگر متفاوت است. او فقط یک آرزو داشت آن هم این بود که رنگش مانند همه خیارها سبز باشد. کاکلی به دوستان سبز خود حسادت میکرد چرا که میدید به خاطر رنگ زیبایشان مورد ستایش همه میوههای باغ قرار میگرفتند.
یک روز کاکلی که از تفاوتش با خیارهای دیگر و نگاههای آنها خسته شده بود تصمیم میگیرد به یک ماجراجویی برود تا بفهمد آیا خیار قرمز دیگری هم مثل او وجود دارد یا خیر؟ او به باغهای دور و بر سفر کرد، اما هیچ خیار قرمز دیگری پیدا نکرد. تا اینکه در میان راه با گوجه فرنگی پیری روبرو شد که مشغول کتاب خواندن بود. اما این گوجه فرنگی، یک گوجه فرنگی معمولی نبود. او با اینکه یک گوجه فرنگی رسیده بود رنگش کاملا سبز بود!
کاکلی و پند گوجه فرنگی
کاکلی ماجرایش را برای گوجه فرنگی تعریف میکند. گوجه فرنگی هم با حوصله به حرفهای خیار قرمز گوش میدهد. بعد از اینکه خیار از مشکلاتش برای گوجه فرنگی گفت گوجه فرنگی جواب داد: “کاکلی، تو هم مثل من متفاوت هستی. من هم در گذشته از اینکه رنگ متفاوتی دارم ناراحت بودم. اما خیلی زود متوجه شدم برای شاد و مفید بودن لازم نیست مثل بقیه باشم. به خاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بخوانم و چیزهای مفید یاد بگیرم.”
گوجه فرنگی دانا ادامه داد: “البته هنوز هم یک گوجه فرنگی سبز هستم اما چیزهای مفیدی که یاد گرفتم را به میوههای دیگر یاد میدهم. حالا همه میوهها به من احترام میگذارند. کاکلی تو هم باید تفاوت خود را بپذیری و به کسی که هستی افتخار کنی و برای تبدیل شدن به یک خیار بهتر تلاش کنی”.
کاکلی به آنچه گوجه فرنگی دانا گفته بود فکر کرد و فهمید که تمام مدت اشتباه کرده است. او نیازی به سبز بودن نداشت. او فقط نیاز داشت خودش باشد و قدر خودش را بیشتر بداند. کاکلی آن روز با خوشحالی از گوجه فرنگی تشکر میکند و با او خداحافظی میکند.
از آن روز به بعد، کاکلی دیگر نگران رنگش نبود و تصمیم گرفت از زندگیاش لذت ببرد. او دوستان جدیدی پیدا کرد و به ماجراجویی های بیشتری رفت و چیزهای زیادی در سفرهای خود یاد گرفت. با وجود اینکه کاکلی هنوز یک خیار قرمز بود، اما دیگر خوشحال بود زیرا میدانست همان طور که بود یک خیار خاص است و هیچ چیزی نمیتواند جلوی تبدیل شدنش به یک خیار خوب و مفید را بگیرد.