داستان فرار از مرگ برگرفته از مثنوی معنوی نوشته مولانا جلال الدین محمد بلخی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است.
روزی آزادمردی ابتدای صبح با عجله نزد حضرت سلیمان (علیه السلام) رفت. در حالیکه رنگ و رویش از ناراحتی زرد شده بود و غمگین به نظر میرسید. سلیمان که مرد را در آن وضعیت دید از او پرسید: چه شده است؟
مرد پاسخ داد: عزرائیل را دیدم که نگاهی پر از خشم و کینه به من انداخت. حضرت سلیمان گفت: حالا از من چه میخواهی؟ مرد گفت: ای پناه جان به باد دستور بده مرا از اینجا به هندوستان ببرد تا شاید از مرگ جان سالم به در برم.
مولانا در ادامه میگوید: به این خاطر مردم از درویشی و فقر فراری هستند که طعمه حرص و زیادهخواهی هستند. آنها مثل همین مرد دنبال راه فرار میگردند.
سلیمان نبی درخواست مرد را پذیرفت و به باد دستور داد مرد را فورا به هندوستان ببرد.
روز بعد که حضرت سلیمان با عزرائیل ملاقات میکند از او میپرسد: چرا نسبت به آن مرد چنان خشمگین نگاه کردی که حالا از خانهاش آواره شده است؟
حضرت عزرائیل پاسخ داد: من از روی خشم به او نگاه نکردم بلکه وقتی او را در رهگذر دیدم تعجب کردم. پروردگار به من دستور داده بود امروز جان او را در هندوستان بگیرم. از خودم پرسیدم اگر این مرد صد بال داشته باشد چگونه میتواند راه به این دور و درازی را طی کند و به هندوستان برود تا من جانش را در هندوستان بگیرم؟
مولانا در پایان این حکایت میگوید: تو تمام کارهای جهان را با این داستان مقایسه کن. فرار از خود و مقدرات الهی کاری غیر ممکن است.
متن اصلی داستان فرار از مرگ در مثنوی معنوی
زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود / پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزراییل در من این چنین / یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه! / گفت فرما باد را ای جانپناه
تا مرا زینجا به هندِستان بَرَد / بوک بنده کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق / لقمهٔ حرص و امل زآنند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس / حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب / برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا / پس سلیمان گفت عزراییل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن / بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر / از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز هان / جان او را تو به هندِستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پَرست / او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه کار جهان را همچنین/ کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم؟ از خود؟ ای محال / از که برباییم؟ از حق؟ ای وبال