نورا و اتاق نیمه شب – بخش هفتم – سوفی و چارلی

رمان نورا و اتاق نیمه شب - بخش هفتم - سوفی و چارلی

زبون دراز با ناامیدی گفت: مثل اینکه اشتباه کردیم.

نورا که نمی‌دانست به خاطر ناتوانی در دیدن نوشته‌های کتاب باید خوشحال باشد یا ناراحت کتاب را بست و گفت: من که بهتون گفتم.

دماغ دراز گفت: بانو خودتون رو دست کم نگیرید. به احساس ما و توانایی خودتون اعتماد کنید. همین که ما رو می‌بینید و صدامون رو می‌شنوید یعنی شما همون کسی هستید که می‌تونه به ما کمک کنه.

نورا دوباره کتاب رو باز کرد و گفت: ولی اینجا هیچی ننوشته. خودتون که می‌بینید.

– از ما و هیچ موجود معمولی دیگه‌ای انتظار دیدن نوشته‌های این کتاب رو نداشته باشید. این شما هستید که توانایی دیدن و خواندن نوشته‌های این کتاب رو دارید. بانو نورا شک نکنید شما می‌تونید. ما سال‌های قبل هم مدام به اینجا سر می‌زدیم. روزهایی که همراه پدر و مادرتون به این عمارت می‌اومدید و صدای ما رو نمی‌شنیدید. ما همیشه در این سال‌ها منتظر کسی بودیم که بتونه رازهای کتاب رو برای ما آشکار کنه.

– فکر می‌کنم حق با دماغ درازه. خواهش می‌کنم این بار با تمام وجودتون تلاش کنید.

نورا چشم‌هایش را بست. لحظاتی اتاق در سکوت کامل فرو رفت. همینکه نورا خواست چشم باز کند کتاب با صدای محکم بسته شد.

– باید از اتاق بیرون برید. زودتر…

– چی شده؟

– یه نفر داره از پله‌ها بالا میاد.

– عجله کنید.

نورا با عجله کتاب را رها کرد و به سمت در رفت. در بلافاصله ناپدید شد و نورا به موقع از اتاق خارج شد. مادربزرگ چند پله‌ای تا رسیدن به طبقه دوم فاصله داشت که نورا را داخل راهرو دید.

– هنوز نخوابیدی عزیزم؟

– نه… مادربزرگ. خوابم نبرد. گفتم کمی راه برم شاید خوابم بگیره.

– تاد چی؟ خوابیده؟

– بله مادربزرگ. چند صفحه از کتابی که از پدربزرگ گرفته بودیم رو براش خوندم. خیلی زود خوابش برد.

– خواستم قبل از خوابیدن مطمئن بشم همه چیز روبراهه.

نورا لبخندی زد و گفت: خیالتون راحت. دیگه هیچ حشره‌ای جرأت نمی‌کنه مزاحم تاد بشه.

مادربزرگ هم لبخندی زد و گفت: خیلی خب تو هم سعی کن بخوابی.

– چشم. نورا به طرف اتاق خودشان رفت و در حالیکه سعی می‌کرد بدون سر و صدا در را باز کند آهسته گفت: شب بخیر.

– شب بخیر عزیزم.

نورا برای اینکه از نگاه متعجب مادربزرگ فرار کند داخل اتاق رفت و در را پشت سرش بست. گوشش را به در چسباند و کمی منتظر ماند تا صدای قدم‌های مادربزرگ را هنگام پایین رفتن از پله‌ها بشنود. اما هیچ صدایی به گوشش نخورد.

لحظه آخر که داخل اتاق عمه لیزا چشمش را باز کرده بود نوشته‌هایی روی برگه‌های کتاب دیده بود. البته کتاب آنقدر سریع بسته شده بود که مطمئن نبود چیزی که دیده نوشته‌های واقعی بوده یا خطوطی در هم و برهم. دلش می‌خواست زودتر به اتاق عمه لیزا برگردد و مطمئن شود اشتباه نکرده است. اما هنوز می‌ترسید مادربزرگ بیرون اتاق باشد یا از صدای باز شدن در اتاق باز هم به طبقه بالا بیاید و او را ببیند. این بار دیگر بهانه بی‌خوابی کافی نبود و شک مادربزرگ بیشتر می‌شد. از طرفی با خودش فکر کرد اگر اوضاع مناسب باشد حتما مثل دفعه قبل دماغ دراز و زبون دراز به سراغش می‌آمدند.

***

صبح زود نورا با سر و صدایی که از بیرون می‌آمد از خواب بیدار شد. شب گذشته آنقدر خسته بود که به محض دراز کشیدن روی تخت خوابش برده بود. از نوری که داخل اتاق می‌تابید معلوم بود تازه خورشید بالا آمده است. تاد هنوز هم خواب بود. اما این همه سر و صدا به خاطر چه بود؟ بیشتر صدای عصبانی فیلیکس شنیده می‌شد. صدای عمو تئو هم بود ولی نه به آن شدت.

نورا آهسته از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت. مادربزرگ جلوی در ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد: سلام مادربزرگ.

– سلام عزیزم حتما به خاطر سر و صداها بیدار شدی.

نورا سری تکان داد و گفت: چی شده؟

– بازم بچه‌های گِرِی دردسر درست کردن. این بار دومه که باغ رو به هم می‌ریزن.

یک پسر بچه و دختر بچه حدودا ده و هشت ساله بیرون ایستاده بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. معلوم بود از فیلیکس می‌ترسند. با اینکه به نظر نمی‌رسید بخواهند فرار کنند ولی فیلیکس دست‌هایشان را محکم گرفته بود. نورا با دیدن این وضعیت دلش به حالشان سوخت. تقریبا هر بچه‌ای تجربه چنین حسی را داشت. وقتی کار اشتباهی کرده و بزرگترها با بداخلاقی و صدای بلند سرزنشش می‌کنند.

– این دفعه حسابتون رو می‌رسم. باید پدر و مادرتون بفهمن شما دو تا صبح به این زودی بیرون از خونه چیکار می‌کنید؟

پسر کوچولو آهسته گفت: ولی آقای دیویس خودشون اجازه دادن هر وقت خواستیم از میوه‌های باغ بچینیم.

عمو تئو گفت: بله، ولی اجازه ندادن گل و گیاه‌های باغ رو لگد کنید و همه چیز رو از بین ببرید.

پسرک نگاهی به خواهرش که ساکت بود انداخت و گفت: معذرت می‌خوایم نمی‌خواستیم گل‌ها رو لگد کنیم. فقط یه خرگوش کوچولو توی باغ بود…

دختر که انگار برای لحظه‌ای فراموش کرده بود چه دسته گلی به آب داده‌اند بالاخره به حرف اومد و گفت: خیلی قشنگ بود. و دوباره سرش را پایین انداخت و گفت: معذرت می‌خوایم. تقصیر من بود. می‌خواستم یه کم باهاش بازی کنم.

فیلیکس با عصبانیت گفت: امکان نداره. این بار دومه که خرابکاری می‌کنید.

نورا آهسته به مادربزرگ گفت: مادربزرگ، میشه ببخشیدشون؟

مادربزرگ نگاهی به نورا انداخت و بعد رو به فیلیکس کرد و گفت: خیلی خب فیلیکس. کافیه. لازم نیست چیزی به آقای گری بگی. این دفعه رو هم به خاطر نوه‌م از اشتباه‌تون می‌گذرم.

– ولی خانم…

مادربزرگ حرف فیلیکس رو قطع کرد و گفت: فکر می‌کنم این دو تا بچه به اندازه کافی تنبیه شدن. از این به بعد هم بهتره عمو تئو موقع چیدن میوه مواظبشون باشه تا دوباره این اتفاق نیفته. اِما صبحانه آماده‌س؟

اِما که بیرون کنار فیلیکس ایستاده بود تا ماجرا رو از نزدیک بهتر ببینه با دستپاچگی گفت: بله.

– خب بهتره بری میز صبحانه رو بچینی. امروز دو تا مهمون داریم.

اِما با تعجب پرسید: چی خانم؟

– ببینم گوش‌هات که سنگین نشده؟ امروز سوفی و چارلی هم با ما صبحانه می‌خورن.

چهره اِما و فیلیکس با شنیدن این حرف در هم رفت. مادربزرگ نه تنها بچه‌ها را بخشیده بود و به آن‌ها اجازه داده بود روزهای بعد هم از میوه‌های باغ بچینند بلکه برای صبحانه هم دعوت‌شان کرده بود. البته اِما و فیلیکس خوب می‌دانستند مخالفت با مادربزرگ فایده‌ای ندارد و اعتراض کردن ممکن است به ضررشان تمام شود.

پسربچه که ترسش ریخته بود گفت: ممنون خانم دیویس. اگه اجازه بدین زودتر بریم خونه.

– نگران نباشید. فیلکیس، اگه کسی دنبال بچه‌ها اومد بهشون بگو یکی دو ساعتی مهمون ما هستن. فکر می‌کنم سوفی و چارلی دلشون بخواد بعد از صبحانه در شستن ظرف‌ها به اِما کمک کنن تا اشتباه‌شون رو جبران کنن. درسته؟

چارلی و سوفی با هم جواب دادند: البته خانم.

اِما فوری برای چیدن میز صبحانه به آشپزخانه رفت. معلوم بود از اینکه بچه‌های گری بدون تنبیه خانه را ترک نمی‌کردند خوشحال بود.


آنچه خواندید بخش هفتم از رمان نورا و اتاق نیمه شب بود. این رمان به صورت اختصاصی توسط قصه دون نگاشته و منتشر می‌شود. انتشار محتوای این رمان توسط سایرین به هر شکلی از جمله انتشار آنلاین و کاغذی ممنوع است.

فهرست رمان نورا و اتاق نیمه شب

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *