داستان دزدی از خانه دوست برگرفته از حکایت چهاردهم باب دوم گلستان سعدی است و توسط قصه دون به زبان روان امروزی برگردانده شده است.
روزی فرد نیازمندی گلیمی را از خانه دوستش دزدید. پادشاه که از موضوع باخبر شد دستور داد دست دزد را قطع کنند.
صاحب گلیم به پادشاه گفت: من او را بخشیدم با او کاری نداشته باشید. پادشاه گفت: با بخشش تو نمیتوان از مجازات شرعی او چشمپوشی کرد.
صاحب گلیم گفت: ای پادشاه، سخن شما درست است. اما چنانچه میدانید اگر از مال وقف دزدی شود قطع دست لازم نیست و هرچه درویشان دارند وقف نیازمندان است.
پادشاه که مهربانی صاحب گلیم را دید رو به مرد نیازمند کرد و گفت: جای دیگری برای دزدی نبود که از خانه چنین دوستی دزدی کردی؟ مرد نیازمند گفت: ای پادشاه، نشنیدهای که میگویند هرچه در خانه دوستان است را جارو کن و ببر اما در خانه دشمنت را نزن.
متن اصلی حکایت دزدی از خانه دوست از گلستان سعدی
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.
حاکم فرمود که دستش بدر کنند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم.
گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم.
گفت: آنچه فرمودی، راست گفتی، ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد، قطعش لازم نیاید، وَ الْفقیرُ لایَمْلِکُ. هر چه درویشان راست وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که:
جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الّا از خانه چنین یاری!؟
گفت: ای خداوند! نشنیدهای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده / دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین