داستان دعای شیخ

داستان دعای شیخ از کتاب موش و گربه شیخ بهایی

داستان دعای شیخ براساس حکایتی از کتاب موش و گربه شیخ بهایی است. آنچه در ادامه این مطلب می‌خوانید بازنویسی ساده و امروزی این حکایت توسط قصه دون است.


روزی یکی از پیروان به سراغ شیخی از بزرگان زمان خود می‌رود و به او می‌گوید: ای شیخ، زن من باردار است، می‌ترسم فرزندمان دختر شود. از شما می‌خواهم دعایی در حق ما کنید تا خداوند به برکت دعا و نفس شما پسری به ما بدهد.

شیخ گفت: برو چند خربزه شیرین و آب‌دار با نان و پنیر بیاور تا مردان خدا بخورند و در حقت دعا کنند. مرد گفت: به روی چشم و رفت، نان و پنیر و خربزه را آماده کرد و برای شیخ آورد.

شیخ و همراهانش بعد از خوردن آنچه مرد آورده بود او را دعا کردند و شیخ گفت: ای مرد، خیالت راحت باشد که خداوند بزرگ به تو پسری هدیه می‌دهد و این پسر در سن ده سالگی از مردان خدا خواهد شد.

مدتی گذشت و دوران بارداری همسر مرد به پایان رسید. وقتی بچه به دنیا آمد دیدند دختری زشت روی و بد قیافه است. مرد از این اتفاق بسیار ناراحت شد، پیش شیخ رفت و گفت: ای شیخ، دعایت در حق من تأثیری نداشت و با اینکه تأکید کرده بودی خداوند به من پسر خواهد داد اما دختری بدقیافه و زشت به دنیا آمده است.

شیخ گفت: آن نان و پنیر و خربزه که برای مردان خدا آورده بودی از روی اکراه (نبود رضایت قلبی) بوده است. اگر از روی رضایت و ارادت آن را آورده بودی حتما فرزندت پسر می‌شد. اما باز هم ناراحت نباش. درست است که فرزندت دختر شد ولی مطمئن باش از یک پسر سود و منفعت بیشتری برایت خواهد داشت. من در خلوت و هنگام راز و نیاز دیدم که فرزندت علامه و فرد دانشمندی خواهد شد.

دو ماه بعد از این گفتگو، دخترک مرد. مرد دوباره پیش شیخ رفت و گفت: ای شیخ، آن دختر هم مرد و دعای شما فایده‌ای به حال ما نداشت. شیخ گفت: ما گفتیم این دختر بیشتر از پسر به تو نفع می‌رساند. اگر زنده می‌ماند باعث دل مشغولی تو می‌شد پس بهتر که به رحمت خدا رفت.

وقتی پیروان شیخ این جمله را شنیدند به دست و پای او افتادند و پایش را بوسیدند و گفتند: خدای بزرگ شما را سلامت نگه دارد که از این جهت به ما زندگی تازه‌ای بخشیدی. حقیقت اینست که نفس و دم شیخ ما کم از دم حضرت عیسی (علیه السلام) ندارد!

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *