شب بدی رو گذرونده بودم. صبح هم با یه کابوس وحشتناک از خواب پریده بودم. بهتر از این نمیشد. حتی نور خورشید که از پنجره با شدت عجیبی روی صورتم میتابید تصمیم گرفته بود برای امروزم سنگ تموم بگذاره. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بعد از یه شب مزخرف، یه روز مزخرفتر رو تجربه کنم.
به زحمت گوشی رو از روی میز کنار تختخواب برداشتم. سعی کردم با چشمهایی که به سختی باز میشدن ساعت گوشی رو بخونم. ساعت از نه هم گذشته بود. اصلا یادم رفته بود شب قبل زنگ گوشیم رو روشن کنم. اما نه؛ این کارم بیشتر از روی قصد بود تا فراموشی. حتی گوشی رو روی حالت بیصدا گذاشته بودم تا مبادا کسی مزاحمم بشه. سراسیمه از روی تخت بلند شدم. به آشپزخانه رفتم. میز صبحانه خالی بود. همونطور که حدس زده بودم اتفاقهای دیشب خواب و خیال نبود.
سر شب با سهیلا دعوام شده بود خیلی شدیدتر از گذشته. اون هم مثل همیشه کیفش رو برداشته بود و به خونه پدرش رفته بود. عادت داشت. موقع رفتن با صدای بلند گفته بودم برو که دیگه برنگردی. رفتنش رو از پنجره نگاه کردم. بارون شدیدی میبارید. از حرفایی که زده بودم عذاب وجدان داشتم ولی همه چیز که تقصیر من نبود. با خودم گفتم فکر کرده بازم میرم منتکشی و با سلام و صلوات برش میگردونم. کور خونده. این دیگه آخرین باره.
گوشی رو از حالت بیصدا خارج کردم و به قسمت گزارش تماسها رفتم. شش تماس بی پاسخ. اولی ناشناس بود؛ دومی و سومی هم از طرف سهیلا. تعجب کردم. یعنی چی؟ بعد از اون همه جر و بحث چرا باید بهم زنگ میزد؟ هر سه تماس هم مربوط به نیمه شب گذشته بود. تماس چهارم از طرف همکارم بود. لابد توی این یه ساعت تأخیر باز هم کارشون لنگ مونده بود. حوصله هیچکس رو نداشتم. بدون اینکه تماسهای بعدی رو نگاه کنم گوشی رو روی تخت رها کردم. تصمیم گرفتم امروز رو به خودم استراحت بدم. حتما یه دوش و یه صبحونه حسابی میتونست حالم رو جا بیاره.
به حمام رفتم. بین دوش گرفتن هم صدای زنگ گوشی موبایل رو از داخل حمام میشنیدم. زیر لب فحشی به زمین و زمان دادم. نمیتونست چند دقیقه دیگه منتظر بمونه؟ از حمام که بیرون اومدم باز هم گوشیم زنگ خورد. سراغ گوشی رفتم. پدرم بود. یه لحظه با خودم فکر کردم چی شده که همین امروز همه یاد من افتادن؟! نکنه سهیلا موضوع دعوامون رو کشونده بود به خونوادهم؟ تا حالا هیچ وقت این کار رو نکرده بود ولی بعید هم نبود.
بالاخره گوشی رو جواب دادم. صدای پدرم ناراحت به نظر میرسید: سعید چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ گفتم سلام بابا ببخشید حمام… حرفم رو قطع کرد و گفت سهیلا دیشب تصادف کرده الآن توی اتاق عمله… زودتر خودت رو برسون بیمارستانِ… دیگه صدای پدرم رو نشنیدم. گوشی از دستم افتاد و از حال رفتم.