پسرک شب ها را در خرابهای سر میکرد. نه خانواده ای داشت و نه خانه ای. هر روز صبح زود بیدار میشد و تا پاسی از شب در خیابان ها دستفروشی میکرد.
هر چیزی که میتوانست میفروخت، گاهی اوقات روزنامهای به مردهای جدی رهگذر میفروخت. بعضی روزها به بچههایی که از مدرسه به خانه گرم و نرمشان برمیگشتند آبنبات میفروخت و بعضی شبها هم به مرد و زنهای جوانی که برای قدم زدن به پارک آمده بودند گلهای خوشبو میفروخت. همه اینها فقط برای اینکه پول کافی برای زنده ماندن و غذا خوردن داشته باشد. زندگی راحتی نداشت، اما هرگز تسلیم نمیشد.
زمستان سردی بود، برف میبارید ولی مثل همیشه پسرک مجبور بود در خیابان های سرد و ساکت کار کند. لباس مناسبی هم نداشت که او را از سرمای هوا محافظت کند. چند روزی بود حالش خوش نبود. تب داشت و به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد. اما چارهای نداشت اگر میخواست غذا بخورد باید به کارش ادامه میداد.
کمتر رهگذری در آن سرمای استخوان سوز جرأت میکرد برای خرید از پسرک توقف کند یا حتی پنجره اتومبیلش را پایین بدهد. روزنامهای به سمت مرد خوشپوشی که به سمتش نزدیک میشد گرفت و با صدای لرزان و گرفتهای گفت: آقا… مرد بدون توجه به پسرک از کنار او رد شد.
دیگر توانی برای ایستادن نداشت. از طرفی غذای کافی نخورده بود و از طرف دیگر حال ناخوشش او را از پا انداخته بود. گوشه پیادهرو روی زمین نشست. سرفه هایش شدیدتر شده بود و سرما به مغز استخوانهایش نفوذ کرده بود.
لحظاتی بعد همانطور که نشسته بود از حال رفت و روی زمین افتاد. او را به سرعت به بیمارستان رساندند، اما دیگر دیر شده بود. پسرک بر اثر ذات الریه مرده بود. پسرک دیگر هیچ درد و رنج و سرمایی حس نمیکرد…