داستان نگهبان ظالم و ظرف کودک

داستان نگهبان ظالم و ظرف کودک - از کتاب موش و گربه شیخ بهایی

داستان نگهبان ظالم و ظرف کودک براساس حکایتی از کتاب موش و گربه شیخ بهایی است. آنچه در ادامه این مطلب می‌خوانید بازنویسی ساده و امروزی این حکایت توسط قصه دون است.


روزی روزگاری مردی ظالم و ستمگر نگهبان راهی بود که رهگذران مختلفی از آن رفت و آمد می‌کردند. همه مسافران و رهگذران از جمله تاجران و … از دست این نگهبان ظالم ناراضی بودند؛ تا اینکه از دنیا رفت.

پس از مرگ نگهبان، سوالی برای مردمی که او را می‌شناختند پیش آمده بود: حالا که این نگهبان ظالم مرده است چه حال و روزی دارد؟ چیزی نگذشت که یکی از نیکان، مرد نگهبان راه را در خواب می‌بیند، در حالیکه شاد و خوشحال بود و به زیبایی آراسته بود.

مرد نیک در همان دنیای خواب از نگهبان پرسید: ای مرد! تو همان نگهبانی نیستی که به مردم ظلم می‌کردی؟ پاسخ داد: بله خودم هستم. مرد با تعجب پرسید: پس چگونه آن همه ظلم و ستم را از خودت دور کردی و پس از مرگ به چنین جایگاهی رسیدی؟

نگهبان گفت: لطف و بخشندگی خدا از گناهان من بیشتر بود و مرا بخشید. با این حال مرد اصرار کرد و نگهبان را به خدا قسم داد تا دلیل بخشیده‌شدنش را بیان کند.

نگهبان گفت: روزی در دوران حیاتم از محل کارم می‌رفتم تا به یکی از مأمورینم سر بزنم. بین راه کودکی را دیدم که گریه می‌کرد و ظرفش شکسته بود و شیره‌های داخل ظرف روی زمین ریخته بود. از کودک ماجرا را پرسیدم.

کودک گفت: پدرم این ظرف را از شیره انگور پر کرد و به من داد تا برای یکی از آشناها ببرم. بین راه پایم لرزید، ظرف از دستم افتاد و شکست و تمام شیره‌ها ریخت. حالا نمی‌دانم چطور پیش پدرم برگردم و ماجرا را برایش بگویم.

وقتی حرف‌های کودک را شنیدم او را با خود به خانه بردم. ظرفی شبیه همان ظرف پیدا کردم، از شیره پر کردم و به او دادم تا ببرد. در روز حساب من را به پاداش همین کار بخشیدند.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *