قصه کمک خرس کوچولو

روزی روزگاری خرس کوچکی به نام بنی با خانواده اش در یک جنگل سرسبز زندگی می‌کردند. بنی همیشه دلش می‌خواست به دیگران کمک کند و خرس مفیدی باشد. یک روز، بنی دوستش خرگوش را در جنگل دید که تلاش می‌کرد سبد سنگینی پر از هویج را به خانه‌اش ببرد. بنی می‌خواست به دوستش کمک کند… ادامه خواندن قصه کمک خرس کوچولو

داستان دعای لیلی

لیلی (Lily) دختر جوانی بود که به خدا ایمان نداشت. او اینطور باور داشت که هر آنچه در زندگی اتفاق می‌افتد فقط یک اتفاق است و هیچ قدرت بالاتری وجود ندارد که بتواند این اتفاقات را کنترل کند. روزی برادر ده ساله‌اش هنگام برگشت از مدرسه تصادف می‌کند. پسرک به کما می‌رود. لیلی وقتی برادر… ادامه خواندن داستان دعای لیلی

داستان پسری در خیابان سرد

پسرک شب ها را در خرابه‌ای سر می‌کرد. نه خانواده ای داشت و نه خانه ای. هر روز صبح زود بیدار می‌شد و تا پاسی از شب در خیابان ها دستفروشی می‌کرد. هر چیزی که می‌توانست می‌فروخت، گاهی اوقات روزنامه‌ای به مردهای جدی رهگذر می‌فروخت. بعضی روزها به بچه‌هایی که از مدرسه به خانه گرم… ادامه خواندن داستان پسری در خیابان سرد

قصه خیار قرمز

روزی روزگاری خیار قرمزی به نام کاکلی در یک باغ بزرگ زندگی می‌کرد. کاکلی اصلا از رنگ خودش راضی نبود و همیشه احساس می‌کرد با خیارهای دیگر متفاوت است. او فقط یک آرزو داشت آن هم این بود که رنگش مانند همه خیارها سبز باشد. کاکلی به دوستان سبز خود حسادت می‌کرد چرا که می‌دید… ادامه خواندن قصه خیار قرمز

قصه شیر خودخواه

روزی روزگاری در جنگلی انبوه، دو شیر با شکوه به نام‌های سیمبا و موفاسا زندگی می‌کردند که با یکدیگر برادر بودند. هر دوی آنها قوی و قدرتمند بودند و همین موضوع آن‌ها را به شجاع‌ترین حیوانات جنگل تبدیل می‌کرد. اما سیمبا که بزرگتر از موفاسا بود شیر خودخواهی بود و خودش را بهتر از برادرش… ادامه خواندن قصه شیر خودخواه